chapter 27 🌙💫

18 9 4
                                    

سه حرفی ❤️

چقدر از او نفرت دارم ...
هر بار که به او نگاه می کنم ،
به یاد این می افتم که او مرا دزدیده است و حال با بی شرمی در زندان افکار نگه داشته است ...
دلم میخواهد به صورتش سیلی بزنم آن قدر که صورتش به سرخی لبان معشوقه ای شود که در زیر نور مهتاب آزادانه با حرکات نرم دوش به دوش باد می رقصد ...
دوست دارم آن قدر او را بزنم تا خونش مانند دریاچه ی درد ها سرازیر شود و هر چیز شادی که بر سر راهش می بیند را ببلعد...!
قیافه اش به کثافت ترین شیطان ها می ماند که در زیر آواری از خشم و کینه مدفون شده است ...!
لبخندی بر لبانش است که جای قطرات دردی که قبلا از دو بلور چشمانش سرازیر می شدند را گرفته است ...!
گویی که مروارید هایی که از دریای آب شور بر گونه هایش می غلتیدند ، وظیفه شان را درست انجام نداده اند و این بار نوبت اوست تا خود را نشان دهد ،
و چی بهتر از کمی خودنمایی و ویراژ بر روی صورتش جواب می دهد ...؟
نفرت هم یک حس است ...
آه نه او مرا گرفته است چرا باید حسی به او داشته باشم چرا احساس می کنم او مکملی است که مرا و دردهایم را در خود حل میکند ...
البته من خود دردم ؛
یعنی خود کلمه درد خود معنای درد خود وجود درد هم درد می کشد ...؟
شاید ... !
که می داند 🤷🏻‍♀️
شاید به همین دلیل است که اسمش را درد
گذاشته اند...!
اما حس دیگری در خونم جریان دارد که گاهی نفرتم نسبت به او را در خود حل می کند کلمه ای سه حرفی عجیب که ...
که ...
که منشا درد است ...
منشا بی خوابی است ...
منشا تمام دوست دارم های دنیا است ...
منشا تمام ...
منشا تمام ...
منشا تمام نفرت هاست ...
شاید هم نفرت دلش میخواهد اسمش را عوض کند ...
آری یادم می آید او باری با من حرف زده بود و گفته بود که از اسمش خوشش نمی آید می گفت پدر و مادرش با چه فکری این نام را بر روی او گذاشته اند نمی دانم شاید آن ها نیز به اسم های خود «خشم و بی فکری» دقت کرده اند و سعی کرده اند چیزی انتخاب کنند که در خور خانواده شان باشد ...
تا مایه کسر شانی نباشد برای تمام خاندان و فامیل ؛
فکرش را بکنید در خاندانی که همه اصیل هستند و ریشه و منصب دارند و نام های انتخابیشان جهل بشر را نشانه رفته است نام کسی محبت باشد ...!
یا ...
همان کلمه سه حرفی ...
که دلم نمی خواهد مانند مجرمی در اتاق بازجویی به آن اعتراف کنم ...
حتی تصورش هم وحشتناک است ...
اما نفرت ، دوستم به من گفت ژانر سینمایی مورد علاقه اش ترسناک است ...
سر انجام او اسم خود را عوض کرد ...
درست است که با ترسی انکار ناپذیر دندان هایش مانند کلید های پیانو صدا می دانند و یکدیگر را از ترس در آغوش می کشیدند اما ...
او از یکی از دوستان دوران کودکی اش به نام
«شجاعت» اندکی کمک گرفت و با زبان حقیقت خاله ای که پدر و مادرش هرگز به خاطر کدورتی چندین و چند ساله با او حرف نمی زدند البته دل خواهرش برای او تنگ شده بود اما مگر بزرگ خاندان جناب حماقت می گذاشت کسی با او حرف بزند ...! برای این که او از حرف راست که رفیق شفیق دوران کودکی اش کمک گرفته بود و اسمش را عوض کرده بود و سپس مانند دختر های فراری به عمق جنگل شتافته بود ...
جنگلی که یافتنش سخت است و هر آدمی نمی تواند به راحتی پیدایش کند ...
مادرشان، سرکار خانم "احمق" از اول هم اصرار داشت که رفاقت با این دوست ناباب آینده خوبی برای دخترش رقم نخواهد زد ...!
آری نفرت با زبان خاله اش که از اعماق جنگل فراموشی ذهن پیدایش کرده بود...
هر کاری را که کرده بود به مادر و پدرش گفت ...
او را ترد کردند ...!
اما او اسم سه حرفی اش را دوست داشت ...!
هر چیزی بهایی دارد اگر این بهای گزاف عوض کردن نامش است حاضر بود آن را بپردازد به اندازه کافی بزرگ شده بود که بتواند به طور مستقل زندگی کند و از خود مراقبت کند اما نفرت...، ببخشید او گفته اسم جدیدش را صدا کنم به او نگویید که دوباره حرف هایش مانند پرنده ای از قفس رها شده باشد و تیری که تصادفی از کمان رها شده باشد و در قلب کسی فرو رفته باشد از یادم رفت ...
اما نه شاید هم پرنده را صاحبش پر داده باشد و زه کمان چاچی را صاحبش کشیده باشد ...!
می گفتم اما ...
اما...
میز درد های من که واژگون شد و کاسه غرورم را شکست ...
حال چه فرقی می کند که قصدی برای جمع کردن آب های ریخته شده داشته باشم یا خیر ...!
آن ها دیگر بر نخواهند گشت مانند شیشه رسوایی که اگر بشکند هر تکه اش با بی رحمی در دستان کسی فرو می شود و خون شرم و خجالت را سرازیر می کند ...
اما عشق دلش شانه ای می خواهد تا سرش را بر رویش بگذارد و از درد هایش بگوید آن قدر حرف بزند و گریه کند تا سرانجام به صدفی برسد که دردهایش در آن مخفی شده اند و مروارید سیاهش را به کس دیگری بفروشد ...
کسی که شاید از جانش سیر شده است ... یا ... قصد جان خودش را کرده باشد ...
می دانید البته باید از کجا بدانید ...
شاید از عالمی غیب که این کلمه های عجیب از آنجا می آیند ...
دلم می خواهد مشت هایم را بر سینه فرد مقابل بکوبم و فریاد بزنم مرا پس بده ...!
خود مرا پس بده ...!
وجودم را پس بده ...!
من قبلی را پس بده ...!
دلم میخواهد از اعماق جانم مانند جوجه فاخته ای در سرما فریاد بزنم و در کیسه مروارید هارا باز کنم تا همه شان سرازیر شوند و روی میز بریزند اما روزگارم
در آن زمان ها از نداری و گشنگی کارش به دزدی کشیده بود...
آخر او به غولی به نام فقر احساسات بدهکار بود ...
من خسته بودم او تازه نفس برای لقمه ای از جنس آسایش و راحتی ...
برای همین دستانش را به یک باره باز کرد و تمام مشت هایش را از مروارید هایم پر کرد و دوان ، دوان از آنجا دور شد ...
من نیز فقط با نگاه خیره ام او را دنبال کردم اما امان و غافل از اینکه نگاه خیره ام مریضی رنجور و ضعیف است و آن قدر قدرت ندارد که او را برگرداند یا فریاد بزند و بانگ دزد ! دزد! بنا دهد ...
حالم از آدمی که مقابلم بود بهم می خورد قبلا ها تنها نفرت بالا می آوردم اما اینک که اسمش را عوض کرده بود چه ...
ناگهان صدایم قدرتی گرفت که شاید تنها در خواب های شبش آن را می دید ...!
صولتی گرفت که شاید در اعماق دورترین خواب هایش در سرزمین رویا هم به او نمی رسید ...
ناخن هایم وحشیانه کف دستانم را فشردند و با دندان هایشان دریدند و دستانم مشت شدند مانند این که انگشتانم ضیافتی گرفته باشند و همه گرد هم آمده باشند ...
آن ها را بالا آوردم و با آخرین دانه مروارید سیاهی که دوباره در وجودم شکل گرفته بود آینه مقابلم را شکاندم ...
و فریاد زدم : " لعنتی من دوست دارم ...! "


هه هه خودشو می گفت 😂😁❤️

Aysi Books Where stories live. Discover now