chapter 63 🌙💫

12 4 4
                                    

خودم را گم کرده ام ...
واژه ی عجیبیست
مگر میشود
خودت را گم کنی ؟!
در حالی که هر روز در صبحی نکبت بار
خویش را در آینه میبینی ؟
آری جوابش
تاییدی تلخ است
زیرا هر زمان که به اینه می‌نگرم چیزی نمی‌بینم
جز ...
انعکاسی از نابودی و ویرانی ...
ویرانی ای که روزی آبادی ای بود که لنگه آن در افسانه ها هم پیدا نمیشد ...
اما چرا خودمان را گول بزنیم در قلب این آبادی سنگی سیاه
پنهان شده بود ...!
سنگی که خود را نشان نمی‌داد ...
اما به قول این جمله ی کلیشه ای !
مگر میشود ماه پشت ابر بماند ؟
نه ...
نمیشود ...
یا شاید هم سنگ سیاه دورو بودن را بلد نبود !



شما چی ؟!
دورویی بلدید ؟
دورو هستید ؟
میدونید این سوال خیلی ترسناکه
من اولین باری که اینو از خودم پرسیدم فقط به اطرافیانم
نگاه کردم !
شاید بگید چه کار عجیبی !
اما وقتی دیدم همه اونا منو دوست ندارن فهمیدم
زیادم دورو نیستم !
آخه وقتی همه یه نفر رو دوست دارن !
یه حقیقت وحشتناک پشتش پنهان شده !!!
اون یه آدم دوروعه (؛
🌙💫

Aysi Books Where stories live. Discover now