قسمت ۶ فاحشه خدمت شماااا
بچه ها داریم وارد پارت های مرموز و دارک داستان میشیم...
شرط ووت بعدی: یه ذره تعداد ویوها با ووتا ناهماهنگ نیس هوم؟
70 ووت
60کامنت
آهنگ این قسمت بدون کلامه لذت ببرید🍷🍷🍷🍷🍷🍷
Baekhyun:
از زمستون متنفرم. هیچ وقت خوشحالم نکرده. هیچ وقت امنیت و ارامشی که توش از دست دادم رو بهم برنگردونده. هیچ خاصیتی نداره...هیچی
چرا یه مشت احمق براش شادی میکنن وقتی میدونن اخرشب که بر میگردن خونه قراره باز لباسای کهنه اشون رو بپوشن چون خریدن لباس جدید آرزوی دست
نیافتنیشونه.شاید یه خاصیت داشته باشه. وقتی برف میاد برای مدتی کثافت های شهر به چشم نمیان و پوشونده میشن...فقط چند ساعت...
یه ماه از مرگ تاجر چینی میگذشت. هیچکی دیگه حتی اسمشم یادش نیست. دو روز اول اخبار همه جا بود ولی الان...
جالبه اما مراسم تدفینش بدون هیچ عزاداری برگزار شد. در واقعه کسی جرات شرکت تو اون مراسم رو نداشت. ارباب زیادی واسه همه ترسناک بود.من...هیچی...اوضاعم افتضاح بود...یه ماه رنگ اسمونو ندیده بودم...یه ماه تو اون چهاردیواری اسیر شده بودم.
تنها کسی که باهاش حرف میزدم، خودم بودم و کیونگسو.
مکالمون فقط سه جمله بود. هربار ازش سیگار میخواستم و اون تقلا میکرد منصرفم کنه.
بعد از درخواست های مکرر من فقط یه چیز گیرم اومد...یه فندک نقره ای...بدون هیچ نخ سیگاری...بدتر از غریبه بود برام کسی که هر شب باهاش رو یه تخت میخوابیدم. سرش بشدت شلوغ شده بود طوری که بعضی وقتها نمیرسید لباساشو برای جلسه بعد عوض کنه. هیچ ارتباطی باهم نداشتیم. فقط وقتی هایی که مست برمیگشت عمارت چند دقیقه تو تخت بغلم میکرد...خودشو میزد به مستی...منم شکایتی نداشتم...میدونستم هرگز کامل مست نمیشه که یادش بره چیکار کردم ولی....اون دقایق از کل ۳ سال گذشته باارزش تر بود. تو اون زمان نه اون ارباب بود نه من فاحشه اش.
حالا بعد از یه ماه با دوتا بادیگارد اجازه ی بیرون اومدن داشتم. تنها یه مقصد برای رفتن مجاز بود. مرکز خرید...
Writer:
بدون حوصله فقط لباسایی که رنگشون از بقیه متمایز بود رو برمیداشت و تو سبد دست بادیگاردش مینداخت.
حتی نمیدونست داره چه نوع لباسی برمیداره.
اما خب حواسش بود چندتا لباس کاملا معمولی لای بقیه لباسا قایم کنه. اون احمقا نباید اینو میدین.اون نره خرها سانت به سانت دنبالش میومدن و هرچه بیشتر مغز داغونش رو به فاک میدادن.
حرصش بیشتر درمیومد وقتی حتی حق اعتراض نداشت چون اونوقت دیگه رنگ همین مغازه ها رو هم نمیدید.وقتش بود. وقتش بود کاری که تو این مدت عقب اوفتاده بود رو انجام بده.
به بهونه ی پرو لباس به سمت یکی از اتاقک های گوشه سالن رفت. صدای قدم های بادیگاردا رو هنوزم از پشت سرش میشنید. اون احمقا چه فکری میکردن؟؟
به درب اتاقک که رسید به سمت پشت برگشت و وقتی سیاه پوشان رو در فاصله ی کمی از خودش دید دیگه نتونست تحمل کنه.
با ابروهای تو هم رفته بهشون توپید
+توروخدا بفرمایید داخل جلوی در بده
CZYTASZ
🍷The 100 million dollar prostitute🍷{Chanbaek Ver.}
Fanfictionجنده ی پارک چانیول بودن....۵ کلمه...۱۹ حرف.....محض رضای فاک به این سادگیا نیست ...نیست اگه اون پارک لعنتی رئیس بزرگترین باند قاچاق اعضای بدن اوراسیا باشه.....نوچ نوچ این همش نبود....نه تا وقتی که مجبوری تا خرخره تو کثافت کاریاش فرو بری...فقط خفه شو...