انقد ازتون دور افتاده بودم که حتی یادم نمیاد چجوری سلام میکردم...سلام؟
ممنون که منتظرش موندید و بازم شرمنده...
بعد از این مدت فاحشه دوباره اینجاست...🍷🍷🍷🍷
"یه روزی تموم اونایی که ازم فاحشه ساختن بخاطر همین فاحشه تقاص دادن...یکی رو خودم کشتم...یکی رو مَردم نابود کرد و حالا...من اینجام تا بقیه شونو به جهنم بفرستم...اخرین نفر رو انتخاب کردم...مَردم"
قطع شدن نفسش با باز شدن ناگهانی پلکهاش یکی شدن . نیم تنه اش روی تخت نیم خیز شد و برای ذره ایی اکسیژن به سینه اش چنگ زد.
همه جا باز هم برای چشم های کم سوش تاریک بود.
صدای نفس های بلندش توی اتاق اکو میشن و درب با شدت زیادی باز میشه.
دستی به سمت بدنش میاد و سعی میکنه تو تنفس کمکش کنه. نمیدونست کیه اما الان خیلی به این کمک نیاز داشت.
نفسش برمیگرده. سوی چشماش توان پیدا میکنه.
×بک....بک...نفس بکش پسر
بیشتر از قبل دستای چروک مرد رو بین پنجه ی خودش فشار میده. از دست دادن تکیه گاه لحظه ایش براش محاله. خوابش بیش از حد واقعی بود.
+ا....اب
به سختی لب میزنه و مرد بسرعت لیوانی جلوی لبای ترک خوردش میگیره.
اب خنک اتیش درونش رو کمتر میکنه. فهمید زنده اس. فهمید هنوز باید ادامه بده. قرار نیست براحتی دست از سرش بردارن.
انرژی که تو بدنش بود مثل یه جرقه ازش میگذره و دوباره تنهاش میزاره.
دوباره بی حال میشه و پلکهای کاملا بازش، به نیمه میرسن.
+مینیونگ...
اروم اسم مرد رو صدا میزنه. فقط میخواست مطمئن بشه این دیگه واقعیه و خیال نیست.
مرد هم اینو میدونست پس تو سکوت به پسر کمک میکنه کامل دراز بکشه. دایمند پارک حالا دیگه به زلالی قبل نیست و سرتاسر کدر و بی نور شده.
بی حس دراز کشید و به سقف خیره شد. سرش سنگین بود. گوشاش گرفته بودن و گلوش مثل همون بیابونی که توش رها شده بود، خشک خشک بود.
×وقتی پیدات کردیم بدنت لرز شدیدی داشت. ۲۴ ساعت کامل دکتر بالا سرت موند تا تونست تبتو پایین بیاره...
مرد برای فرار از سکوت و بیرون کشیدن پسر از خفقان سیاه دورش شروع به حرف کرد.
میشنید اما توجهی به معانی کلمات نداشت. به خیرگی مردمکاش ادامه داد.
×میدونی...مقاومت زیادی واسه بهوش اومدن داشتی پسر...تو حتی با زندگی هم لجبازی
شوخی کرد به امید اهمیت بک ولی هیچی گیرش نیومد. یه مرده مگه حرف میزنه؟....
×میخوای حموم رو برات اماده کنم؟...به بدن دردت کمک میکنه....و....
+خودش کجاست؟
پسر بدون گرفتن چشماش از سقف، پرسید. مشخص بود از کی سوال میکنه.
×نذاشتم بفهمن...نگهبان اول با من تماس گرفت و وضعیتتو گفت...جلوی درز خبر رو گرفتم.
ارباب رو میگفت. مینیونگ با زرنگی نذاشت اربابش از موضوع فاحشه اش چیزی بفهمه. و پسر رو به خونه خودش اورده بود و بک عمیقا ممنونش بود.
+می....میخوام پاشم
با بی حالی زمزمه کرد و مرد به کمکش اومد. حالش داشت از تو تخت بودن بهم میخورد. میخواست خشکی بدنش رو از بین ببره. وجود تخت بهش حس بودن تو تابوت رو میداد. یه تابوت نرم...
اروم روی زانوهاش ایستاد ولی باز دست مرد رو ول نکرد. بک واقعا به حامی نیاز داشت و دیگه نمیتونست خودشو هرچقدر شکسته و فروریخته، قوی نشون بده.
کم کم قدم برداشت و بعدی ها براش راحت تر شدن.
دست مرد رو پس زد و به چارچوب اتاق خواب تکیه داد. پیرمرد وقتی از تعادل بک اطمینان پیدا کرد، به سمت حال رفت تا روتین هرصبحش رو انجام بده. معذب کردن بیشتر پسر رو نمیخواست. هرچند مطمئن نبود این حس اصلا تو وجود فاحشه هست یا نه.
با گیجی نگاهی به خونه ی ویلایی انداخت. سلیقه ی مینیونگ هم مثل کینگش دارک بود. مبل های تیره و پرده های کلفتی داشت.
با حرکت مرد با چشم دنبالش کرد. مرد به سمت میز بزرگی رفت که مجسمه ی کوچیکی در وسط حلقه های گل مجنون و لوتوس روش قرار داشت.
اون مجسمه ی طلایی....بودا بود. بودا به شکل انسانیش که توسط مرد پرستش میشد. و درست کنار مجسمه ای از طهارت یه کلت نقره ای بود.
تعجب کرد. هیچ وقت نفهمیده بود دست راست ارباب بودایی. مضحکه...چرا همه در اطرافش بودایی بودن؟...مثل تاجر چینی که سالن اپرا شد مدفنش.
مرد عود روشن رو کنار مجسمه گذاشت و برای اخرین بار دعا خوند.
+اون چیزی که داری براش خم و راست میشی یه مشت سنگه
این پسر تخس بود که برگشته بود و باز طعنه میزد.
مرد لبخندی زد و از روی زمین بلند شد.
×این یه مشت سنگ بهم چیزی رو میده که هیچ جا پیداش نکردم
قیافه ی سوالی بک شکل گرفت
×تحمل
+تحمل
پسر حرف مرد رو زیر لب تکرار کرد. تحمل....دیواری بود که برای بک تماما ریخته و خرد شده بود.
×گشنه ای؟
سر پسر به سمتش چرخید و مینیونگ به همون بت روی میز قسم میخورد که تاحالا صورت زنده ای به این بی حسی ندیده بود.
+میخوام برم حموم
باز هم در حد زمزمه گفت و راه افتاد. رسید به تنها دربی که تو اتاق خواب بود. با زوری که به ته کشیده بود دستگیره رو به پایین کشید.
×میخوای من....
صدای مرد مسن از پیش زمینه ی ذهنش اومد و بک فقط نیاز داشت سکوت بشنوه پس صدای مرد رو با کوبیدن درب پشت سرش قطع کرد.
داشتن باهاش بازی میکردن. گیجش میکردن و بعد خیلی راحت رهاش.
مثل جسمی شده بود که بین افراد پاس کاری میشد. سرش گیج میرفت و نمیتونست تیکه های شکسته ی این پازل رو بهم بچسبونه.
سرشو بین دستاش گرفت و همونجا تکیه به درب سر خورد.
نیاز داشت یه نفر بیاد و همه چی رو براش روشن کنه. و این فرد قطعا مباشر مسن پشت درب نبود. میدونست مرد هنوز همونجا ایستاده.
+مینیونگ
×بله
مرد رو صدا کرد و بسرعت جواب گرفت.
+یه رول کامل میتونی برام جور کنی
و سکوت....
+مینیونگ
×نمیشه
+میشه تخمی میشه
دوباره مرد سکوت کرد و بک از امتناع مرد کلافه شد.
+مرتیکه ی حرومی
و مباشر ترجیح داد به جای فحش خوردن فقط دستور رو انجام بده. به هر حال کسی اینجا حرف شنوی پیر مرد نبود.
×رول...هرچی؟
+هرچی
واضحا جواب داد و بعد صدای دور شدن قدم های مرد و بسته شدن درب چوبی سنگین واحد رو شنید. از شر مرد مزاحم خلاص شد.
به سرعت از فضای حموم خارج شد و گشتی تو خونه زد. یه چیز کوفتی میخواست. یه چیزی که....
با دیدن جسمی که مورد نظرش بود و به سادگی روی شلف اشپزخونه رها شده بود به سمتش رفت و قاپیدش.
یه ژاکتم نیاز داشت. بدنش هنوز می لرزید و بک نمیخواست قبول کنه این لرزش بخاطر سرما نیست. بخاطر ضعفه.
ESTÁS LEYENDO
🍷The 100 million dollar prostitute🍷{Chanbaek Ver.}
Fanficجنده ی پارک چانیول بودن....۵ کلمه...۱۹ حرف.....محض رضای فاک به این سادگیا نیست ...نیست اگه اون پارک لعنتی رئیس بزرگترین باند قاچاق اعضای بدن اوراسیا باشه.....نوچ نوچ این همش نبود....نه تا وقتی که مجبوری تا خرخره تو کثافت کاریاش فرو بری...فقط خفه شو...