قسمت سیزدهم

306 34 5
                                    

تو مسیر با وجود مستی خودم، چهارچشمی جاده رو میپاییدم که اتفاقی نیوفته؛بلاخره سالم به خونه رسیدیم ولی هرچی شایان رو تکون میدادم و میگفتم برو اتاقت بخواب راضی نشد و طی یه تصمیم ناگهانی، رو دستام بلندش کردم وبه سمت اتاقش بردم،زیاد واسم سنگین نبود ولی معلوم بود خورد و خوراکش خوبه اخه بهش نمیاد اینقد وزنش زیاد باشه!
اروم رو تخت درازش کردم ،کفش ها و جوراباش رو از پاهاش در اوردم ،کمربند و دکمش رو باز کردم و خیره به رون های سفید و تپلش شلوار رو از پاهاش کشیدم بیرون،دستم که میرفت پاهاش رو نوازش کنه  کنترل کردم وتیشرتش رو از سرش کشیدم بیرون،با قایم کردن تنش زیر پتو به سمت اتاقم رفتم.
یعنی شایان قبول میکنه بیاد شرکتم؟باورم نمیشه ولی اومدن یا نیومدن شایان حسابی روم تاثیر می گذاشت و دعا میکردم بیاد شاید با دیدن بیشتر و رابطه کاری بتونم چیزی که ماه هاست تو دلم قایم کردم رو بگم...

****(شایان)****
با سردرد فجیعی چشمام رو باز کردم و نشستم،با کنار رفتن پتو و نمایان شدن تن برهنم متعجب و ترسیده سعی کردم،اتفاقات دیشب رو به یاد بیارم.
-بیدار شو دیگه شایان،بریم اتاقت بخواب
-بلند شو پسر کوچولو
-خودم بغلت میکنم میبرمت ها!
-عشق کوچولوی خودمی!
حرف های امیر تو گوشم پیچید و اون جمله اخر هزار بار تو سرم چرخ خورد و اکو شد!یعنی واقعا با من بود؛حتی اگه از مستی بوده و اشتباه گفته هم اشکالی نداشت ، باعث شد ذوق کنم و قلبم گرم بشه از داشتنش به هرحال به قول قدیمی ها:
"هرچه از دوست رسد نیکوست"

خواسته امیر دوباره تو ذهنم پر رنگ شد،نمیدونستم چیکار کنم؛اخه من که از نقشه کشی و این داستانا سر در نمیارم ،اصلا چرا امیر باید بخواد که تو شرکتش کار کنم؟
از یه طرف نگران فروشگاه بودم و از طرف دیگه ،ذوق کار کردن با امیر دلم رو پر کرده بود،خب مازیار که حواسش به فروشگاه هست منم هر چند روز یبار میرم بهش سر میزنم تازه،فوقش یه ماه با امیر کار میکنم بعدش میگم خسته شدم اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب!

نزدیک غروب به حیاط رفتم و روی تاب اهنی که گوشه گزاشته بودیم نشستم و خودمو تکون دادم،به گل های مقابلم خیره بودم،با تکون محکم تاب ترسیده میخواستم بلند شم ولی دستی رو شونم فشار اورد و مانع ایستادنم شد.
-نترس کوچولو منم
-یه اهنی اوهونی میکردی،کوچولو هم عمته
-بزغاله به عمم احترام بزار وگرنه نشونت میدم کوچولو کیه
-بیشین بینم بابا
باخنده سمتم برگشت:
-من بابات نیستم ولی اگه  دوست داری میتونم باشم هاا
با تصور امیر بعنوان ددی و من یه لیتل ،یه ضربه محکم به شونش زدم روم رو بر گردوندم.
-خوب حالا نمیخواد خجالت بکشی!چیشد فکراتو کردی؟
-اوووم!باشه موافقم
-خوبه ولی از این به بعد رییس صدام میکنی
-نه بابا دیگه چی!
-ببین دلت میخواد بابات بشم
-ااا امیر
-جون امیر؟
با شنیدن حرفش،  دلم لرزید و حس کردم صورتم قرمز شد،ولی سعی کردم امیر متوجه نشه،با مِن مِن گفتم:
-هیچی میخواستم بگم تمونمش کن دیگه و چجوریه رفتن و اومدنم؟با ماشین خودم بیام؟
-اگه دوست داری مشکلی نیست،نمیخوای بفهمی اونجا کارت چیه؟
-راست میگی ها!یادم رفت بپرسم
-مگه نگفتی رفتی مکالمه انگلیسی و المانی یاد گرفتی؟خب مترجم شرکت میخواد استعفا بده توهم میشی جایگزینش و البته خودش قول داده یکم بمونه تا راه بیوفتی
-اها باشه چرا میخواد بره؟
-چه میدونم!میگه موسسه زبان باز کرده واس همین سرش شلوغه نمیتونه بیاد.

Feel me(مرا احساس کن)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt