قسمت نوزدهم

180 27 0
                                    


با رسیدن به خونه عمو و دیدن اشفتگی خونه که با چیزای تزیینی پر بود و محمد و شیوا وسط بلبشو نشسته داشتن بادکنک باد میکردن هم حرصم گرفت وهم حسابی بهشون خندیدم!

-شایان نخند وگرنه میام مزنمت ها!
من الان باید برم ارایشگاه انوقت نشستم
اینجا دارم تزیین میکنم!
حالت گریه به خودش گرفت و بادکنک دستش رو ول کرد!
با خنده و شوخی همه جا تزیین شد و با دیدن عقربه های ساعت که پنج رو نشون میدادم موبایلم رو دراوردم:
-سلام تموم شد؟
-....
-خوبه ممنون هیچ کم و کسری نداره که
-......
-خداحافظ
به سمت اتاق امیر رفتم و بعد دوش کوتاه اماده شدم و به سمت شیرینی فروشی راه افتادم.
ترافیک زیاد بود و سبب شد بیشتر از اونچه انتظار داشتم کارم طول کشید؛
با اظطراب و تند به سمت خونه رفتم و باندیدن امیر واریا نفسمو عمیق دادم بیرون!
با صدای بلند امیر همه بهش نگاه کردیم:
-اماده باشین دارن میان؛ شیوا قربون دستت چراغا رو خاموش کن!
همه جا تاریک وساکت شد حتی صدای نفس کشیدن هم به زور میشنیدیم!
با باز شدن در چراغا روشن و صدامون بالا رفت؛
تاحالا امیر رو اینقدر خوشحال ندیده بودم و ازته دل به خودم افتخار میکردم!
امیر و اریا به طبقه بالا رفتن و بعد از تعویض لباس پیشمون برگشتن.

رقصیدیم و خل بازی دراوردیم، کیک تقسیم شد و کادوها هم داده شد
وقسمت اصلی ماجرا شروع شد!
با استرس ازهمه خداحافظی کردم
و با چشمک اریا؛ چشم غره ای بهش رفتم.
تو فکر بودم تو فکر سوپرایزم
یعنی امیر
خوشش میومد؟
با گرمای دست امیر به سمتش برگشتم و لبخند محوی زدم.

با پیاده شدن از ماشین همراه هم به سمت سالن رفتیم، وارد شدیم و به طبقه بالا رسیدیم؛
امیر راهش رو سمت اتاقش کج کرد که دستش رو گرفتم:
-نه اونجا نرو!
ابروهاش رو بهم گره کرد و متعجب گفت:
-چرا؟
بدون حرف رفتم پشتش و به سمت اتاق اخری هلش دادم و اون همچنان داشت میپرسید:
-شایان چت شده؟ کجا میری؟ بابا من خستم میخوام بخوام! یه حرفی بزن دیگه!
با لبخند بهش نگاه کردم:
-الان میفهمی!
به محض رسیدن به اتاق با گفتن برو تو؛ زیر چشمی بهم نگاه کرد و دستگیره رو پایین کشید و با، باز شدن در تکون نخورد و به روبروش خیره شد!
نگران از اینکه خوشش نیومده، هزاران حس و حرف تو ذهنم جاری بود:
-خدای من چرا خشکش زده؟ چرا هیچی
نمیگه؟ نمیخواد بره داخل؟
اروم به سمت داخل حرکت کرد و یه دور اتاق رو بررسی کرد!
به سمتم برگشت و با دیدن لبخند مهربون و برق چشماش؛ نگرانیم از بین رفت!
دستم رو کشید و پرتم کرد تو بغلش،
خودم رو بهش چسبوندم و دستام رو دور کمرش حلقه کردم!
صدای جدی و محکمش به گوشم نفوذ کرد:
-مرسی!
با خنده از بغلش اومدم بیرون:
-همین؟ اینهمه واسش زحمت کشیدم همین؟ مرسی؟
-همینم زیاده ولی اصلا فکرش رو نمیکردم که با همچین اتاقی رو برو بشم!
-خوشت اومد؟
-اره!
-منم دلم واسش ضعف میره! اتاق مشترکمون! ازاین به بعد اینجا میمونیم!
این دفعه من شروع به کنجکاوی تو اتاق کردم همه جا رو نگاه انداختم!
تیم طراحی که خبر کرده بودم کارشون عالی بود و این رو با چشمای خودم دیدم... ست وسایل اتاق قرمز بود؛ من که باهاش مخالف بودم ولی با اصرار طراح قبول کردم و الان خیلی از پیشنهاد و اصرارش ممنون بودم.
با دستی که دور کمرم حلقه شد به خودم اومدم...

Feel me(مرا احساس کن)Where stories live. Discover now