به سیاه چاله های روبروم خیره بودم و از حس لباش روی پیشونیم دلم زیر و رو شد؛ از کارش ته دلم لرزید.
فکر به دوری، دلخوریش و عصبانیتش چشمام رو لبریز کرد و قطره ای روی گونم سُر خورد.
با کاری که کرد ارامش به وجودم سرازیر شد؛
بوسه ای کوتاه ولی پر احساس روی چشم راستم گذاشته بود، هنوز از پشت پلک های بسته ام خیره اش بودم
که فاصله بین چشمام رو طی کرد و
لباش روی چشم چپم نشست!
ضربان قلبم تند شده بود؛ گومب گومب
صداش تو گوشم میپیچید و هیچ ابایی نداشتم که امیر بشنوه و بدونه چقدر از
نزدیکیش دچار دگرگونی میشم.
با فاصله گرفتنش سرم رو بلند کردم و کمرم رو به پشتی مبل تکیه دادم؛
اون طرف مبل کنارم نشست و دستی توی موهام کشید.
تار موهام با شیطنت از انگشتاش فرار میکردن؛ لبخندی بهش زدم.
جدی و گرفته گفت:
-موهات هم مثل خودت شیطونن!
لبم به بالاکشیده شد ؛ سرم رو پایین انداختم و با دستم انگشتاش رو قفل کردم.
همزمان شروع به حرف زدن کردیم:
-من
-من
خنده نمکینی کردم و گفتم:
-من اول بگم؟
نیشخندی زد:
-همچین موقع هایی باید به هم بگیم تو بگو! نه اینکه بگی من بگم!
-چه بگم بگمی شد
خندید ولی به سرعت جدی شد:
-نه اول من میگم
سری به نشونه تاسف واسه خودمون تکون دادم که جدی ادامه داد:
-برای خودت متاسف باش بزمجه! خب میخواستم بگم باید بری رنگ موهات رو عوض کنی؛ تا شب موهات رو اینجوری نبینم وگرنه...گیج و مبهوت بهش نگاه میکردم هنوز حرف هایی که زده بود رو هضم نکرده بودم؛ منظورش چی بود؟
با صدای اروم و گرفته ای سوالم رو پرسیدم.
ابرویی بالا انداخت:
-یعنی همین که گفتم حق نداری با این رنگ مو جایی بری و تا شب یه جوری ازش خلاص میشی.
اخمی کردم و نا امید گفتم:
-مگه خوشت نیومد؟
-چرا خوشم اومد خیلی هم خوبه
حرفش رو قطع کردم:
-پس چرا..
-وسط حرفم نپر؛ همین که گفتم
صدام بلند شد:
-تا نگی چرا هیچ خبری نیست!
اخماش در هم شد:
-شایان شنیدی چی گفتم و به نفعته به حرفم گوش بدی؛ اصلا مگه قرار نبود اگه از سوپرایزت خوشم نیومد یه کاری واسم بکنی؟
از فرصت طلبیش حرصم گرفت و ساکت موندم:
-خب؟ من ازت میخوام بری رنگ موهات رو به قبلش برگردونی!
ناراحت سرم پایین بود:
-امیر جونم میرم هر کاری خواستی میکنم ولی توبگو چرا؟
بلند شد و دستاش دو طرف کمرش گذاشت هووفی کشید
و به سمت پله ها برگشت؛صدای ارومش به گوشم رسید:
-چون دوست ندارم وقتی میری بیرون همه بهت خیره بشن و تو دلشون تحسینت کنن! خوش ندارم کسی به چیزی که مال منه چشم بدوزه.
با کمی تعلل به راهش ادامه داد.
هزار بار حرفش تو سرم تکرار شد؛ حسی بینظیر وناب به قلبم هجوم برد
ضربان قلبم رو، دور تند رفت.
احساس عاشقی تو تار پود تنم نفوذ کرد؛ از خون گرمی که به مغزم میرسید گیج شده بودم؛ ولی میدونستم باید میرفتم پیش سعید.سعید با تعجب نگاهم کرد و با شنیدن خواسته ام چشماش گرد شد:
-تو که دو سه ساعت پیش رنگ کردی
شونه ای بالا انداختم:
-خب رفتم خونه دیدم زیاد خوشم نمیاد اومدم مشکی کنم موهام رو!
ناباورسری تکون داد:
- اممم! باشه! هرجور راحتی.
YOU ARE READING
Feel me(مرا احساس کن)
Romance📯🔞شروع رمان جنجالی وهیجانی مرا احساس کن🔞!📯 👑👑 خلاصه: شایان وامیر دوتادوست صمیمی که درهمه حال باهمن وهمخونه هستن.شایدبایدبگیم اینقد باهم صمیمی هستن که بعضی اوقات پارنترمشترک دارن تااینکه....... 😻😻 رمان اززبان خود کارکترای داستان گفته میشه واگ...