قسمت ششم

397 37 15
                                    


بحث شیرین ازدواج که تموم شد بحث شرکت امیر و قراردادی که میخواد با یه کمپانی تو دبی امضا کنه بین اقایون گرم شد وخانوما که خودتون میدونین درباره چی صحبت میکنن دیگه باصدای زیبا خانوم سرخدمتکار به خودمون اومدیم که میگفت بریم سر میز،اووو،
ببین چه کردن واسمون چند نوع غذا گزاشته بودن ما هم انگار از قحطی اومده بودیم البته امیر حق داشت چون حتی ناهار نخورده بود منم که کلا به خوش غذایی معروفم بعداز صرف شام دوباره نشستیم توهال منو محمد رو مبل دونفره کنارهم نشسته بودیم کنارمون هم مامانم و خاله کتایون(مامان امیر)نشسته بودن که حرف میزدن البته یکم صداشون بلند بود ومنو محمد میشنیدیم.
مامان:میگم کتایون ،خانوم مظفری رو میشناسی همون دوستم که اون دفعه اومده بود دورهمی بادخترش مهناز یادته؟؟
خاله:اره همون که شوهرش توکار فرش فروشیه؟؟
×اره خودش دیروز زنگ زد بهم، بعداز تعریف کردن از ما وشیوا اخرش گفت یه پسر25 ساله داره که باباباش توکاره فرشه و خونه،ماشین همه چی داره گفت شیوا رو درنظر گرفته براش منم راستش نمیدونستم چی بگم گفتم بزار با پدرش و داداشش حرف بزنم ببینم چی میگن به نظرت بگم بیان؟؟
-به ارمند گفتی؟؟چی گفت؟؟
×نه هنوز نگفتم تازه ارمند هم راضی باشه نظر شیوا مهم تره
-مگه به شیواگفتی؟؟
×اره اونم گفت هنوز وقت دارم ومیخوام ادامه تحصیل بدم و این حرفا دیگه

-اهاا خوب به اقای ارمند بگو ببین اون چی میگه به نظر من ، نظر شیوا مهم تره

×اره منم همین فکر رو میکنم
دیگه  بقیه حرفاشون مهم نبود صورتم رو برگردوندم سمت محمد دیدم داره به مامانش نگاه میکنه و صورتش یه جوریه انگار داره دندوناشو بهم میسابه دوبار صداش کردم تابه خودش اومد وگفتم:چیزی شده؟؟
محمد:نه هیچی خسته شدم فردا هم دانشگاه دارم باید برم خونه
روشو کرد سمت باباش و گفت:بابا بهتره بریم خونه دیرشد دیگه منم فردا دانشگاه دارم
اقارضا:اره بریم دیگه مزاحمتون شدیم ممنون بابت همه چی
بابام:هنوز سرشبه که یکم دیگه باشین

خاله:نه دیگه میریم منون شیلا جون به خاطر دعوت تو تونستیم پسرا رو ببینیم خودشون که نمیگن یه پدرمادری دارن

امیر:باشه مامان خانوم شما تیکه بنداز ولی خودت میدونی من سرم شلوغه بخدا
خاله:میدونم پسرم گفتم که دو سه روز دیگه فقط یه سربیای بزنی
امیر:باشه حتما
بعداز خداحافظی باخونواده عمو(دوست بابامه ولی چون ازخیلی وقت پیش باهم مراوده خونوادگی داریم بهشون میگم عمو وخاله)ماهم رفتیم سمت ماشین و رفتیم خونه.
صبح باصدای ساعت گوشیم بیدارشدم یه شلوارک پوشیدم و رفتم توحیاط یکم ورزش کردم ،امیر زودتر رفته بود شرکت منم بعد از ورزش و صبحانه رفتم سمت پاساژ که یه سری به بچه ها بزنم میدونم فروشنده دارم ولی تا بالا سرشون نباشی دل به کار نمیدن به نظرم اینجوریه با اینکه من واسه استخدام هزار جور سوال و ازمایششون میکنم.
بعداز پوشیدن یه پیرهن کرمی وشلوار قهوه ای کالج مشکی روپوشیدم باماشین رفتم سمت پاساژ از اول پاساژ تا برسم فروشگاه یه 45 دقیق طول کشید چون رفتم به دوستام که مغازه داشتن سر زدم واخبار این دو سه روزه که نبودم اومد دستم.
همین که وارد فروشگاه شدم ساناز اومد سمتم وسلام کرد منم بعداز سلام کردن به بچه ها رفتم پیش مازیار وفروش این مدت وکم وکثری(کسری)رو بهم توضیح داد خوب مثل اینکه فروشمون کم شده بود اونم به خاطر لباس هایی بود که ایندفه از یه تاجر جدید تو ترکیه خریده بودم پس حسابی باید باهاش حرف بزنم
+مازیار شمارش رو بگیر ببینم چی میگه
_چشم اقا
+سلام اقای ضرر نمیکنید
-سلام شما؟؟(فارسی میحرفن)
+هه نشناختی گفتی بهشون میندازم در میرم ها؟
-چی میگی بابا تو دیگه کی هستی؟
+من همونم که هفته پیش بهش کلی شلوار جین و تیشرت انداختی!!ببین چی میگم حتما منو میشناسی گیرت میارم و پدرتو در میارم ببین کی گفتم
-ااسلام اقا شایان شمایین!!شرمنده نشناختم شمارت اشنا نبود چیزی شده؟؟لباسا چشون بود؟؟
+چشون بود بگو چیشون نبود مرد حسابی این چه جنس هایی که بهم انداختی به خاطر همینا ازم خداتومن گرفتی؟؟
_اقاشایان اشتباه شده حتما من بهترین هارو واست فرستادم
+بهترینا اینان بدترینا پس چجورین دیگه
-اقاشایان یه روز مهلت بده همه چیز رو درست میکنم
+چیرو درست میکنی من ضرر کردم تواین مدت
-شرمنده حتما اشتباهی شده یه فرصتی بده ببینم چیشده
+باشه تا فردا ساعت 12ظهر بیشتر وقت نداری میشه 24 ساعت یک دقیقه بیشتر بشه من میدونم وتو
-چشم چشم ممنون خدا
نزاشتم چیزی بگه وقطع کردم رو کردم سمت مازیار
-:تونمیتونستی یه خبری بدی که فروشمون کم شده؟؟
مازیار:شرمنده اقا میدونین عروسیم بود سرم شلوغ بود
باشه من فردا میام ببینم چی میشه من میرم دیگه
مازیار:به سلامت اقا
همون طور که پشتم بهش بود دستم رو بلندکردم رفتم بیرون.

حدودای ساعت 2 به خونه رسیدم
+سلام اقاخسته نباشین
بامهربونی جواب خاتون رو دادم رفتم اتاقم بعدازعوض کردن لباسام باتیشرت وشلوار راحتی اومدم سرمیزناهار خاتون میخواست میز رو بچینه که گفتم صبرکنه تاامیربیادبعداز نیم ساعت امیراومدمنم خوب گفته بودم خوش اشتهام از همونجادادزدم که زودتر بیادتاناهاربخوریم وجواب اون انگشت فاکی بودکه به سمتم گرفت یعنی اول دوش بعدغذا...میدونم امیر خیلی بی ادب، خوب فقط بامن اینجوری بودبابقیه بچه هاکه بودیم یه جوری رفتارمیکنه انگارازتوشکم مادرش جنتلمن بیرون اومده واقعا که منم بیتوجه به دیرکردن امیربه خاتون گفتم که میز رو بچینه وقتی میخواستم شروع کنم امیر هم رسید وپشت میزنشست!!
_چطوری بزمجه؟؟رفتی پاساژ؟؟
+اره رفتم ولی کاش زودترمیرفتم
_چرااا؟؟
وداستان رو براش تعریف کردم اونم گفت اگه تافردا کاری نکرد بگو خودم ادم میفرستم براش منم باسرتکون دادن جوابشودادم.
بعداز ناهار رفتم رومبل نشستم امیرهم اومدکنارم شروع کرد به حرف زدن:میگم شایان دلم یه سفر درست وحسابی باکلی هیجان میخواد اصلا یه اتفاقی دوست دارم که به زندگیم یه نشاط وارد کنه به نظرت چه کنم؟؟
+نمیدونم بریم شهربازی؟؟
_اهههه توهم عین دختراهرچی میگم میگی شهربازی
+خوب چی بگم دوشب پیش مهمونی بودیم
_میگم نظرت چیه یه تک پابریم تادبی هم این کمپانی که قراره باهاشون قرارداد ببندم رو میبینم هم تفریح میکنیم هاا بریم؟؟
+خوب تومیخوای برو من بایدبه این مشکل جنسا رسیدگی کنم
_نه دیگه بی توهرگز باتو تاجرنمیزاره خخخخ پس بزار توکارت رو درست کن منم یکم به اوضاع شرکت رسیدگی کنم بعدبریم
+باشه خوبه فقط خودمون؟؟
_ببینم شایدبه مهتاب گف
نزاشتم حرفش روکامل کنه و گفتم :خودت میدونی ازمهتاب بدم میاد اون نه
_باشه خودمون بریم تنهایی بیشترخوش میگزره اصلا میخوایی بگیم شیوا ومحمدبیان؟؟
+اره فکرخوبیه ولی دانشگاشون چی؟؟
_بابا پنج روزه برمیگردیم
+باشه
بعداز تموم شدن صحبتامون هرکدوم به سمت اتاقمون رفتیم تا یه قیلوله طلایی بریم(همون چرت ظهرخودمون)
شب رو بادیدن فوتبال یوونتوس گذروندیم و خیلی زود صبح شد ومثل هر روز بعداز یکم ورزش و صبحونه زدم بیرون اخه امروز هوس پیاده روی کردم داشتم توخیابون بزرگ وپردار ودرخت قدم میزدم وخدایی یه نسیم خنکی ازلای پیرهن طوسی تنم به بدنم عبورمیکرد وحسابی حالم رو جااورده بود این خونه رو وقتی که امیرگفت من میخوام ازخونه پدرم بیام بیرون وخونه مجردی بگیرم منم که دمش بودم پام رو تویه کفش کردم وپدرامون حسابی سرکیسه رو شل کردن ویه خونه ویلایی خوشکل  تویه محله اروم اجاره کردن که بعداز دوسال باپس اندازمن و امیرتونستیم اینجاروبخریم من این پیشرفتم رومدیون امیربودم اخه باپشتکاری که ازاون میدیدم منم تونستم یه مغازه رو به دوتا فروشگاه خوب تبدیل کنم توافکارم بودم که یه بچه گربه کوچولودیدم انگاری بی پناه بوددوست داشتم بلندش کنم وببرمش خونه ولی سوپرایز من ازگربه میترسم وحتی نتونستم نزدیکش بشم به ساعت نگاه کردم وراهم رو به سمت فروشگاهم کشوندم که برم وبه ضرری که کردیم برسم.
💫💫💫💫💫
دوستون دارم💋🏳‍🌈
بچه ها رمان داره تو یک چنل تلگرامی پارت گزاری میشه وتقریبا اونجا به قسمت 80 رسیدم
اگه دوست داشتین بیاین اونجا دنبالش کنید
@maraehsaskon

Feel me(مرا احساس کن)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang