*شایان*
دوباره سرم رو بلند کردم و به در اتاق نگاهی انداختم؛ چشمام رو دستگیره زوم
بود که اگه تکون خورد بفهمم ولی هیچ خبری نبود! شونه ای بالا انداختم و به متن جلوم خیره شدم ،
هیچی از نوشته های کاغذ متوجه نمیشدم و ذهنم درگیر نیومدن اریا بود!
اهنگی از گوشیم پخش میشد و ریتم غمگینش ناراحتیم رو بیشتر میکرد!
از ساعت هفت منتظر
اریا بودم ولی هنوز
بعد از سه ساعتی که گذشت نیومده بود!
از اریای منظم بعید دیر بیاد سر
کارش!
کنجکاو بودم که بدونم چه چیزی باعث تاخیرش شده بود؟
حسی مثل دلتنگی وجودم رو پر کرده؛
حسی که این چند روز مبتلاش شده بودم!
از وقتی که اریا دیگه کاری به کارم نداره و در جواب اذیت هایی که میکنم جنتلمن وار رفتار میکنه و فقط سری تکون میده!
حس میکردم دوستی چندین ساله رو از دست دادم؛ درونم از ناراحتی و اشفتگی
لبریز بود ولی...
صدای در زدن اومد و دستگیره تکون خورد، چشمام مثل شیری که به شکارش
زل زده بود،
به در خیره و در دل میخواستم که اریا باشه!
با دیدنش ذوق کردم و برقی که از تنم گذشت به چشمام رسید.
اروم سلامی کرد ولی من بلند شدم؛ به سمتش رفتم و با گذاشتن کیفش روی
صندلی برشگردوندم
و بهش خیره شدم!
به صورتش زل زده بودم و سعی میکردم
تغییری که درونش رخ داده بود رو ببینم!
خدایاا...خدایا...
دوست داشتم اریا یه دکمه بازگشت به
تنظیمات کارخونه داشته باشه
که بتونم از این طریق همون اریای چند هفته پیش رو دوباره احیا کنم!
هنوز بهش نگاه میکردم که لب باز کرد:
-چیزی شده؟
غمزده زمزمه کردم:
- نه! فقط دلم واست تنگ شده بود پسر!
بغلش کردم و با زدن ضربه ای به کتفش
ازش فاصله گرفتم!
روی صندلیم نشستم و با لحنی در ظاهر
بی تفاوت و خنثی پرسیدم:
-چرا دیر اومدی؟ اتفاقی افتاده بود؟
نگاهی بهم کرد:
- نه! دیشب با عمر رفته بودیم مهمونی و ددیر برگشتیم؛ خواب موندم همین.
سری تکون دادم:
-اها!
سعی کردم حواسم رو جمع کارم کنم ولی یه فکری در حال سوراخ کردن مغز و روحم بود؛ دیشب عمر خونه اریا مونده بود؟
بلند شدم و بی حواس سمت میز اریا رفتم، لیوانش رو برداشتم و مسیرم به
سمت ابدار خونه کج شد.
با گفتن به من چه خودم رو اروم کردم و مشغول ریختن نسکافه ها شدم.
بعد از دادن لیوان اریا؛ با گفتن میرم پیش امیر کار دارم باهاش در تاق رو بستم.
تقی به در زدم و وارد شدم؛ با دیدن حالت جدی و رییس مابانه اش لبخندی رو لبم نشست!
با شیطنت گفتم:
-اقای رییس یه لطفی کنید اون سرتون رو بالا بگیرین که عشقتون اومده
نگاهش بالا اومد و با دیدنم اشاره کرد که نزدیک بشم!
میزش رو دور زدم و جلوش با تکیه به میز ایستادم و دستام رو پشتم گزاشتم.
--جوونم؟
تیله های مشکیش براندازم کرد لب زد:
- صورتت روبیار جلوتر
با مکث خم شدم و تو چشماش زل زدم؛
دستش خشن دو طرف فکم رو گرفت
و با گذاشتن لبای گرمش شروع به مکیدن جای جای پوستم کرد!
با اه و ناله حرف زدم:
- امیر یکم اروم تر! صورتم کبود میشه چجوری برم بیرون
با شنیدن حرفم دست پشت کمرم گذاشت؛ روی پاهای بزرگش نشستم و گردنم رو واسه دسترسی بیشترش خم کردم!
-نکنه انتظار داری اینجا سکس کنیم؟
سرش رو بلند کرد و با صورت قرمز و نفس های تندش گفت:
-چرا که نه! یه بار امتحانش میکنیم!
چشمام رو درشت کردم...
YOU ARE READING
Feel me(مرا احساس کن)
Romance📯🔞شروع رمان جنجالی وهیجانی مرا احساس کن🔞!📯 👑👑 خلاصه: شایان وامیر دوتادوست صمیمی که درهمه حال باهمن وهمخونه هستن.شایدبایدبگیم اینقد باهم صمیمی هستن که بعضی اوقات پارنترمشترک دارن تااینکه....... 😻😻 رمان اززبان خود کارکترای داستان گفته میشه واگ...