قسمت هفدهم

281 34 13
                                    

ورودی رمان مرا احساس کن:
#پارت51
با دیدن شماره خونمون، ذوق زده جواب دادم:
-به به! سلام! چه عجب یه خبری از این طفل واموندتون هم گرفتین
-......
-اره میدونم شما همیشه به فکرم هستین
-.......
-من زنگ بزنم؟ من واسه تامین زن و بچم مجبورم کار دوم هم برم! من سرم شلوغه
-.......
-ای بابا! بازم صحبت ازدواج شد
-.......
-باشه مادر من باشه
-.......
-اها! میایم، فقط یکی از دوستام هم میاد اشکالی نداره؟
-.....
-پس تاشب، فعلا!
با گفتن قضیه شام به بچه ها و شنیدن جواب منفی اریا که با اصرار من راضی شد، به اتاق امیر رفتم و از خستگی ناشی از دیشب تقریبا بیهوش شدم.

حاضر و اماده به سمت طبقه پایین رفتیم و همراه پسرا سوار ماشین من شدیم و تا رسیدن به اهنگ های شادمهر گوش دادیم.
اریا با دیدن جو راحت و خودمونی بین ما، اروم و راحت شروع به حرف زدن با محمد کرد و خوش گذروند، بعد از شام صدای خنده های بلندمون تو سالن پیچیده بود!
وجودم  لبریز از شادی و لذت شده بود  و امیدوار بودم این شادی قبل از طوفان نباشه...
محمد و اریا حسابی باهم جفت شده بودن و قرار شد شب جمعه اریا تو خونش میزبانمون باشه!
با شنیدن صدای خاله تو جهم بهش جلب شد:
-اره داشتم میگفتم، بیست و ششم همین ماه تولدشه؛ باباش و محمد که اصلا یادشون نیست! فقط من یادم بود که به بزرگمهر گفتم بچم که دوست دختر هم نداره که براش تولد بگیره بیا خودمون سوپرایزش کنیم!
مامانم اروم خندید:
-تو خودت بهتری از دوست دختری که! من بچم شایان اگه امیر نمیگفت من اصلا یادم نمیومد!
متعجب شگفت زده به مامانم و خاله نگاه کردم و با خودم گفتم:
-الان دیگه دوست پسر داره!

#پارت52

تو این چند روز همه فکر و ذکرم شده بود تولد امیر!
چجوری سوپرایزش کنم؟ کادو بهش چی بدم؟ کسی روهم دعوت کنم یا فقط خودمون دوتا، یا اریا هم بگم بیاد!
دوست داشتم بهترین تولد عمرش باشه و بعدها مثل یه خاطره خوب ازش نگهداری کنه، مثل تولدی که واسم گرفت
باید تک و بینظیر باشه! سعی کردم به افکارم خاتمه بدم و به سمت شرکت با امیر راهی شدم.

از صبح که اومده بودم شرکت هیچ کاری نداشتم ولش کرده رو صندلی افتاده بودم!
اریا حسابی مشغول کار بود و من بیحوصله بهش خیره بودم، پاهام روی میزم قرار داشت وبا تکیه به صندلی زل زده بودم به صورتش، گفتم:
-اه! کارت تموم نشد؟ خسته شدم، حوصلم سر رفت!
هیچ واکنشی نشون نداد انگار که اصلا حرفام رو نشنیده! با کلافگی لب باز کردم:
-اریا؟ صدام رو نمیشنوی؟ چرا چیزی نمیگی؟
حرصی سرش رو بالا اورد:
-چیه؟ ها؟ مگه نمیبینی دارم کارم رو انجام میدم، یه اشتباه تو متن باشه کارم ساختس!
-تو همیشه کارِت رو به نحو احسنت انجام میدی اشتباه نمیکنی؛ بعدشم استباه کنی چی میشه مگه حالا!
یه پوزخند زد و سرش رو زیر انداخت:
-هه! همه مثل تو معشوقه رییسشون نیستن که خیالشون راحت باشه!

ناباور دهنم رو باز کردم چیزی بگم ولی صدام در نمیومد، این حرفا یعنی چی؟ واقعا اریا همچین طرز فکری داره؟ حرفاش خیلی بهم برخورد و دیگه تا رفتن به خونه
هیچ حرفی باهاش نداشتم؛
نه تنها اون روز بلکه تا اخر هفته دیگه حتی یه نگاه هم بهش  نکردم!
این رفتارم باعث تعجب امیر شده بود ولی هر چقدر ازم میپرسید که چیشده هیچی بهش نگفتم و در برابر معذرت خواهی اریا هم گوشام بسته بود!

Feel me(مرا احساس کن)Where stories live. Discover now