قسمت شانزدهم🔞

419 30 4
                                    

با دادن سوییچ ماشین به نگهبان دم در رستوران،وارد شدیم مرد جوونی به سمتمون اومد و با خوشرویی پرسید:
-میز رزرو داشتین؟
امیر جدی و مغرور سرش رو تکون داد وگفت:
-به اسم بزرگمهر
مرد جوون با شنیدن فامیلی امیر با احترام به سمت میز دونفره ی کنج رستوران راهنمایی کرد و ما رو تنها گذاشت.
خدایا اولین بارم بود هیچ حرفی نداشتم که بزنم و ساکت به امیر خیره شده نمیدونستم چی بگم!
با اومدن گارسون و انتخاب غذا دستم به سمت گلدون وسط میز رفتم، داشتم با گلبرگ هاش بازی میکردم که امیر دستم رو گرفت و  و با انگشت شصتش شروع به نوازش کرد و گفت:
-چیه بزمجه چرا هیچی نمیگی؟
به دور ورمون نگاه کردم و متوجه شدم که هیچ کس بهمون نگاه نمیکنه پس با خیال راحت به امیر خیره شدم:
-مثلا امدیم سر قرار بزمجه چیه دیگه؟
یکم رومانتیک باش خب!
با خنده گفت:
-خب حس کردم جو سنگینه گفتم یکم سبکش کنم!
-اینجوری اخه!
داشتیم میخندیدیم که گارسون با غذاها رسید و بعد از چیدن اونها و رفتن گارسون رو به امیر کردم:

-میگم امیر به نظرت حالا اریا چیکار میکنه؟ دیگه نمیاد پیشمون؟
بی تفاوت شروع به خوردن غذاش کرد:

-مهم نیست هر کاری میخواد بکنه در هر صورت هر تصمیمی گرفت مشکلی نیست!
امیر مشکلی نداشت ولی من دوست داشتم اریا با رابطه ما دوتا مشکلی نداشته باشه چون واقعا به حضورش تو زندگیم عادت کرده بودم و  وقت گذروندن باهاش رو میخواستم!
تو راه برگشت با اصرار من کنار ابمیوه فروشی نگه داشت و با خوردن اب زرشک به سمت خونه رفتیم؛ با اینکه زیاد حرف نزده بودیم ولی بهترین قرار تو عمرم بود،  بودنمون با هم حس خاصی داشت و حالم رو خوب کرده بود همون لحظه از ته دل ارزو کردم هر اتفاقی افتاد باز هم کنار هم بمونیم و کنار هم پا در میانسالی و پیری بزاریم.

با رسیدن به خونه و تعویض لباس هام با انرژی که گرفته بودم خواب از سرم پریده بود؛ پس به سمت اتاق امیر رفتم و ناگهانی پریدم داخل که بترسونمش ولی با اتاق خالی رو برو شدم و با شنیدن صدای اب حدس زدم که تو حمام باشه!
رو تختش دراز کشیدم و منتظرش بودم که بیاد، به در حمام خیره بودم و با باز شدنش امیر برهنه که فقط یه حوله دور کمرش بسته بود مواجه شدم، امیر با دیدنم گفت:
-هنوز ازم سیر نشدی بزمجه که اومدی نگاهم میکنی؟
من که با دیدن بدن لخت امیر و قطره های ابی که از عضلاتش سر میخورد، از خود بی خود شده بودم اروم بلند شده و به سمتش رفتم!
نوک انگشت اشارم  قفسه سینش رو لمس کرد و دست چپم دور گردنش حلقه شد، خودم رو بالا کشیدم و اروم لبهام رو به لبهاش کشیدم...

دستهام رو محکم دور گردنش حلقه کردم و با انگشتام موهاش رو به بازی گرفتم،
همونطور که لبام رو میمکید به سمت تخت هدایتم کرد!
اروم روی تخت دراز کشیدم و امیر روم خیمه زد؛ بی میل لباش رو ازم دور کرد و سمت گردن و ترقوه ام رفت با قدرت میمکید و میبوسید انگار میخواست نشونه دارم کنه که بقیه بدونن صاحب دارم، حس لذت بی نظیری تو تنم جریان داشت و منتظر بیشترش بودم!
تیشرتم رو با کمک امیر در اوردم و شروع به بوسیدن قفسه سینه ام کرد، با حس زبونی که اروم و خیس رو نوک سینم میکشید اه عمیقی کشیدم و چشمام بسته شد، با زبونش ضربه های اروم میزد و نوک انگشت شصت واشارش نیپل دیگم رو میفشرد، به چشمای پر از لذت و تیره از شهوتش خیره شدم و اروم لب زدم:
-عاشقتم
با لبخند محو زبونش رو به سمت پایین تنم سُر داد و با دیدن رضایتم دو سمت شلوارکم رو پایین کشید، تنم از شهوت و خواستن و خجالت گُر گرفته تو اتیش میسوخت!
با زبون خیس و گرمش از بالا تا پایین التم رو لیسید، دهنش مثل اهنربا جریان خونم رو به خودش جذب کرد، نبض زدن التم درون دهنش رو واضح حس میکردم.

بعد از دو دقیقه دوباره برگشت و شروع به خوردن لبام کرد و با دستش آلتم رو مالش میداد،
از شهوت زیاد به خودم میپیچیدم و گیج بودم ولی میدونستم اون هم نیاز داره پس
دستم رو به پایین تنش که الان بدون هیچ پوششی بود بردم و دورش حلقه کردم!
صدای نالش رو دم گوشم حس کردم،
سرم رو به سمتش بر گردوندم و لب بالاییش رو تو دهنم کشیدم،  لبام  رو به سمت گردنش بردم و بوسه های ریزی زدم!
با جریان یافتن حس شیرینی که از سرم به سمت پایین تنم میرفت زمزمه کردم:
-امیر دارم میام!
-صبر کن باهام بیاییم عشقم!
با تندتر شدن حرکت دستش منم حرکتم رو سریع کردم، بعد از چند ثانیه با صدای ناله عمیقی ارضا شدیم!
بیحال سرم رو، روی بازوی امیر گزاشتم و زمزمه کردم:
-عالی بود
صورتش رو پایین اورد و با مهربونی تو چشمام خیره شد:
-مرسی که قبولم کردی
با چشمای چراغونی و عاشق نگاهش کردم و با گفتن شب بخیر چشمامون بسته شد.

صبح با صدای ساعت گوشی امیر بیدار شدم وبا شیطنت از بازو های امیر نیشگون های ریز میگرفتم، بیدار شد و حرصی گفت:
-ای خدا! شانس مارو ببین! مردم با بوسه های معشوقشون از خواب پا میشن، من با تنبیه و کتک!
-خیلی هم دلت بخواد!
-معلومه که میخواد
مغرور و خوشحال از تخت بلندشدم و اماده همراه امیر
به طبقه پایین رفتیم...


با وارد شدن به اتاق کارم، اریا رو نشسته پشت میزش دیدم که با داخل شدن من فقط به سلام زیر لبی اکتفا کرد و دوباره به صفحه گوشیش خیره شد.
تا وقتی که لیوانش رو از سر میزش برداشتم و گفتم میرم نسکافه درست کنم، حتی یک بار هم بهم توجهی نشون نداد، مثل اینکه هنوز با رابطه ما راه نیومده بود!
وقت رفتن رسیده بود و من بیحرف به سمت پارکینگ رفتم، با دیدن امیر با لبخند به سمتش رفتم و سوار ماشین شدم:
-خسته نباشی امیر خان
خسته نگاهی کرد و گفت:
-مونده نباشی بزمجه جان
یه مشت به بازوش زدم و این حرکت با صدای باز شدن در ماشین یکی شد، هردومون متعجب به عقب نگاه کردیم و بادیدن اریا نشسته رو صندلی دوباره به سمت جلو نگاه کردیم!

تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و این وضع تا بعد از ناهار هم طول کشید!
رو مبل ولو بودم و امیر کنارم، اریا مبل کناریم نشسته و به تلویزیون بیصدا خیره بودیم؛ خسته از رفتار پسرا نشستنم رو درست کردم و روبه اریا گفتم :
-خب؟
بیتوجه هنوز به روبروش زل زده بود، دوباره و با صدای بلندتری حرفم رو تکرار کردم:
-اریا با توام! خب؟
کنجکاو بهم خیره شد و سرش رو تکون داد:
-خب؟ چی خب؟
گیج حرف زدم:
-دادرم میپرسم خب؟ بعد از اون همه که خودتو گرفتی الان هم که هیچ حرفی نمیزنی؟ مشکلی هست؟
-از کدوم مشکل میگی؟
با مِن مِن گفتم:
-خب خب... وقتی من و امیر رو دیدی از اون روز دیگه مثل همیشه نیستی!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-اها! به من ربطی نداره یعنی من مشکلی ندارم!
لبخندی زدم و به امیر نگاه کردم ولی اون بیتفاوت هنوز به تلویزیون زل زده بود!
با صدای زنگ موبایلم، از جیب شلوار درش اوردم...
💛💚💜💝❤💙
منتظر نظراتتون هستم💋

Feel me(مرا احساس کن)Where stories live. Discover now