شگفت زده هنوز بهش نگاه میکردم؛ اون اینجا چیکار میکرد؟ یعنی پسرعموی امیر بود؟
امیر که زودتر از من به خودش اومد، به سمتش رفت و با ادای کلمه سلام دستش
رو فشرد!
نزدیکش شدم و تا اومدم اظهار اشنایی کنم با چشمایی که استرس ازشون میبارید یه چشم غره رفت و گفت:
-سلام من عمر هستم!
-منم شایانم از دیدنت خوشبختم
-همچنین
بدون حرف دیگه ای سمت مبل دونفره ای که امیر نشسته بود رفتم و به محض نشستم با لحنی هیجان زده تو گوشش زمزمه کردم:
-ووای! دیدیش؟ شناختی؟ عُمر بودها!
همون که دبی دیدیم! کی فکرش رو میکرد که پسرعموت باشه!
به رو برو خیره بود و چیزی نگفت!
منم حواسم سمت عُمر که با چشماش مارو میپایی رفت و نگاهش کردم.
چقدر خوب فارسی حرف میزد و حتی لهجه هم نداشت!
فکری مغزم رو درگیر کرده بود: یعنی هنوز هم با عثمان بود؟ واقعا اونم همجنسگرا بود؟
دوتا پسرعمو هردو رنگین کمونی!
با فکرش خندم گرفت!
محمد با عُمر گرم گرفته بود؛
نه فقط اونا بلکه عمو و زنعمو هم حسابی مشغول صحبت با مهمان هاشون بودن و فقط من و امیر ساکت نشسته بودیم.بیحوصله و خسته سمت حیاط رفتم حداقل یکم قدم بزنم؛ از در زدم بیرون و از هوای خنک غروب لذت بردم!
راه میرفتم و به همه چی و هیچی فکر میکردم که صدایی باعث ترسیدنم شد!
برگشتم و با عُمر مواجه شدم که با ارامش تصنعی گفت:-نترس! منم! یکاری باهات داشتم
دستام رو داخل جیب شلوارم بردم و یک قدم نزدیکتر شدم:
-چکاری؟
چشماش رو ازم دور کرد و اروم گفت:
- هم تو هم دوست پسرت از چیزی که چندماه پیش تو دبی دیدین هیچی نمیگین باشه؟
نیشخندی زدم و ابروم رو بالا بردم:
-اوه پس اقا عمر میترسه پتشو بریزیم رو اب؟
-نه نمیترسم! کسی چیزی بفهمه منم رابطتون رو لو میدم!
-هه! کدوم رابطه؟ منو امیر از بچگی دوستیم و همه میدونن ما دوست نیستیم برادریم!
-باشه تو راست میگی! حله؟
-خشک خشک؟ نمیشه که؟
-منظورت؟
-هیچی بعد میگم
سرش رو تکون داد و همراه هم سمت سالن رفتیم.بعد از شام با اشاره امیر بلندشدم که بریم!
-مامان ما دیگه میریم
تا خاله اومد چیزی بگه؛ عموی امیر پیش دستی کرد:
-امیر جان هنوز از دیدنت سیر نشدیم
بشین هنوز زوده که! بیا درباره کارت حرف بزنیم از بابات شنیدم شرکت داری؟
امیر با بی میلی به عموش نگاهی انداخت:
-عموجان خستم! انشالله بار بعدی میشینیم صحبت میکنیم!
اقا ارسلان(عمو امیر) که معلوم بود بهش برخورده بی اعتنا سری تکون داد و شروع به ادامه صحبتش با عمو کرد.
محمد تا ماشین باهامون اومد و عُمر هم به بهانه اینکه دلش هوای تازه میخواد
پشت سرمون قدم برداشت!
امیر داشت به سوال درسی محمد جواب میداد؛ که عمر سمتم اومد:
-یادت نره چی گفتم!
-تو هم یادت نره
با استفهام نگاهم کرد:
-اخرش نگفتی منظورت چی بود؟
-واسه اینکه دهنم بسته بمونه باید یه کاری واسم بکنی
-چی؟
-بمونه بعداً
سوار شدم و بعداز چند دقیقه هم امیر اومد.
YOU ARE READING
Feel me(مرا احساس کن)
Romance📯🔞شروع رمان جنجالی وهیجانی مرا احساس کن🔞!📯 👑👑 خلاصه: شایان وامیر دوتادوست صمیمی که درهمه حال باهمن وهمخونه هستن.شایدبایدبگیم اینقد باهم صمیمی هستن که بعضی اوقات پارنترمشترک دارن تااینکه....... 😻😻 رمان اززبان خود کارکترای داستان گفته میشه واگ...