قسمت چهارم

486 48 1
                                    

💫💫💫💫💫💫💫
بااحساس خفگی بیدارشدم ودیدم نازی یجوری بغلم کرده انگارقراره فرارکنم بعدازاینکه نازی رو از خودم جداکردم به سمت حمام رفتم وبعدازگرفتن یه دوش سریع باپوشیدن یه شلوارک وتیشرت رفتم بیرون و به سمت اشپزخونه که طبقه پایین بود رفتم که دیدم خاتون میز صبحونه رو اماده کرده وهمه چی رو میز بود.ماکلاتوخونه فقط خاتون رو داشتیم که واسمون اشپزی میکرد وشوهرش حسام که باغبون ویجورایی نگهبان خونه بود.خاتون بادیدنم سلام کرد ومنم پشت میز نشستم وشروع کردم به خوردن نون و کره مربا..خوبیه خاتون وشوهرش این بود که تاباهاشون حرف نزنی هیچی نمیگن وکلاسرشون توکارشون بود بعدازخوردن صبحونه به خاتون گفتم واسه ناهار قیمه بادنجون درست کنه اخه غذای موردعلاقم بود البته امیربدش میومدولی تقصیر خودش بود که دیشب همش داشت بامهتاب خش وبش میکرد من رو اصلایادش رفته بود یعنی چی منومیبره مهمونی بعدخودش بایکی دیگه گرم میگیره(من یه خصوصیتی دارم اونم اینکه راستش حسودم ویه حس مالکیت رو امیر دارم) توافکارخودم بودم که صدای امیرروشنیدم که داشت ازپله هامیومد پایین وخاتون رو صدا میکرد که واسش قرص بیاره چون سردرد داره و بعدش به سمت من که رو کاناپه روبرو Tvنشسته بودم اومد و دارز کشید طوری که سرش روپاهای من بود وپاهاش از اونور کاناپه زده بودبیرون اینقدکه این پسرقدش بلند بود امیریه پسر چشمو ابرو مشکی بود وبه لطف بستکبال قدش به188 هم میرسید.
_تموم شدما اول صبحی چی دیدی توصورتم زل زدی بهم؟؟
داشتم فکر میکردم که توگراز چرا اول صبح هم قیافت یه جوریه انگار رفتی اتلیه ومیخوای عکس بگیری اینارو تودلم گفتم ولی بهش جواب دادم:هیچی داشتم فکر میکردم توصورتتو شستی اومدی پایین
_ها اره بابا!!!!!
خاتون قرص رو اورد وداد به امیر همن که خواست قرص رو بزاره دهنش بهش گفتم صبرکنه وبه سمت اشپزخونه رفتم وبراش لقمه کوچولو نون وپنیر اوردم ودادم دستش وگفتم:باید یه چیزی بخوری شکم خالی نمیشه دارو خورد
_نه اشتها ندارم!!
امیر وقتی مریض میشد شبیه بچه هارفتارمیکرد والان ازاون موقعا بودکه بایدیه جوری قانعش میکردی
+امیرمگه نمیخوای سرت خوب بشه اگه باشکم خالی قرص بخوری هیچ فایده ای نداره و هیچ تاثیری نمیزاره
_واقعا؟؟نمیدونستم.باشه بده
بعداز خوردن لقمه وقرص دوباره شرش رو پاهام گزاشت ودستاش رو بغل کرد.
+دیشب خوش گزشت؟؟؟
_اره خیلی خوب بود عجب چیزی بود لامصب تانزدیکای صبح بیداربودیم
+پس بگو چراسرت دردمیکنه به خاطر شب بیداری!!!ازکجا و کی باهاش اشناشدی؟؟
_یه هفته پیش باهاش اشناشدم تومهمونی باباایناکه نیومدی دختریکی دوستای بابابود
+گیرنده بهت که بایدباهاش بمونی؟؟؟
_نه بابا خودش اوپن بود یه دو ماهی میشه ازروسیه اومده کلا خانوادش اوپن مایند
+اهوم خوبه!
_توچی خوب بود؟؟اگه پانترمیخواستی چراسارا رو دک کردی خوب بود که؟؟
+بدنبود!!ازسارا خوشم نیومدراستش از مهتاب هم خوشم نمیاد
میخواست جوابی بده که صدای پا اومدوحرف زدن دخترا اومد که اومدن روبرومون وسلام کردن و درهمین حین امیرسرش رواز روی پاهام بلند کرد وبه پشتی کاناپه تکیه دادمهتاب اومدخودش روانداخت وسطمون که امیرازاحساسم به مهتاب خبردار شده بودرو به مهتاب گفت::اامهتاب نچسب بهم عزیزم خوشم نمیادبریم صبحونه بخوریم و رفتن اشپزخونه،نازی که ازهمون اول رفته بود اونجا وداشت دولپی میخورد حالا خوبه دیشب زیاد کارنداشتیم هاااا!!!!!!!
💫💫💫💫💫💫
گایزززز لطفا بو ک رو تبلیغ کنید وبه دوستاتون معرفی کنید😡😡😉
هیچ کس هرروز پارت نمیزاره هاااا😑😕
دوستون داررم🌹💓

Feel me(مرا احساس کن)Where stories live. Discover now