🔞قسمت بیست و پنجم🔞

490 40 12
                                    

(راوی)
با استرس و اظطراب جلوتر از کسایی که نقش عشق و دوستش رو ایفا میکردند
حرکت کرد؛ امشب قرار بود چه اتفاقی  رخ دهد؟
این سوال در سر هر سه مرد جوان در تکرار هزاره باره بود، ولی هیچ کدام
پاسخ صریح و مطمعنی نداشتند.
با خود فکر کرد بلاخره میتواند منشا
احساسی که به دوست و رییسش داشت
را بفهمد؛ خوشحالی خلاص شدن
از بلا تکلیفی در عمق قلبش جوانه زد.
چشمانش برقی زد و به قدم های
پر از لرزش شایان خیره شد.

پوزخندی گوشه لبانش خودنمایی کرد
میدانست محال بود امشب اتفاق خاصی
در آن اتاق در بسته رخ دهد؛
غیر ممکن بود بتواند شایان را با کسی
شریک شود، از محالات ناممکن بود.
شایان در اتاق دوم سمت چپ را باز کرد
هرسه با کمی تعلل وارد شدند؛
هر کدام بلا تکلیف گوشه ای ایستادند.
اگر مغز اریا و شایان را میشکافتند فقط
فکر چگونه شروع کردن را می دیدند ولی امیر... آن مرد مغرور...
ده دقیقه ای گذشت که سرانجام شایان
از جو سنگین به تنگ آمد، سمت امیرش
رهسپار شد.

در چشمان هم خیره، دست ها وصل شدند... روی پنجه پا ایستاد؛ همقد
مردش شد و لب روی لب هایش
چسباند.
دست دور گردنش، موهای کوتاهش را نوازش کرد... بوسه هایشان داغ و وحشیانه شد؛ لب های هم را می مکیدند
و میخوردند!
هوای اتاق شهوانی میشد و آنطرف اتاق
آریا با دست هایی محصور در جیب
و سری پایین شنوای نفس هایشان بود...
شایان با حس کردن داغی و نیاز
امیر لبخندی با شیطنت بر لب نشاند
از تاثیری که بر روی مرد مقابلش
داشت به خودش افتخار کرد.
قدم به قدم به طرف تخت رفت و امیر را
با خود کشاند؛ دکمه اول پیراهنش را باز کرد و بقیه را به عهده او گزاشت
سمت آریا رفت و دستش را کشید
با خود سمت امیر برد و هر سه بر روی
تخت نشستند؛
شجاعتش را جمع کرد و با ضربان قلبی
که بنای ناسازگاری گذاشته بود از پشت
به گردن و موهای شایان بوسه ای نشاند...

این پارت وری وری🔞❌
💯رابطه تریسام💯

با حس بوسه های خیس و گرم آریا بر روی گردن لختش دلش لرزید؛ ته شکمش حسی از شهوت و نیاز احساس کرد.
آخر این جاذبه میان آن دو نفر ضربه آخر
را زد؛ هر دو آنچنان در هم غرق شدند
که همراهی از سر نیاز امیر را
ندیدند... مردی که چندی پیش این
اتفاق و سکس سه نفره را جزو
محالات شمرده بود... اما حال!
هوای اطراف  از گرما و بوی نیاز لبریز
شده بود؛ آریای درگیر شایان با دیدن امیر
به سمتش هجوم برد و با مکیدن قفسه
سینه و شکمش به  سمت پایین تنش رفت
با کشیدن زبونی بر آلت سفت و محکمش
آهی از گلو بیرون داد...
شایان با دیدن کار آریا لبخندی زد و به
سمت لب های امیر یورش برد؛
فضای اتاق از صدای ناله های هر سه نفر
پر بود.
خود را از تخت کند و بر روی شایان خیمه زد؛ با خشونت پاهایش را ازهم
باز کرد و با ریختن آب دهنش سوراخش
را لیز کرد... با ضربه ای محکم واردش شد و ناله پسر کوچکتر را بلند کرد
ضربه های عمیق و خشن وارد میکرد؛
پسرک با اشاره به آریا، لب به لبهایش
چسباند و آهش را درون دهان او خالی کرد.
با چند ضربه دیگر به کام میرسیدند؛ صدایشان بالاتر رفت و بلاخره جریانی
شیرین در تن هر دو راه یافت.
آریا با دیدن وضعیت آن دو سرخورده به سمت سرویس اتاق رفت ولی
میان راه با دستی که او را به تخت انداخت و زبانی که داخل دهانش فرو رفت، چشمانش بسته شد.
امیر جای به جای تنش را رد گذاشت
و شایان آلتش را مکید... داشت از آن همه
احساس ناب به جنون میرسید.
با زبونی  که روی سوراخ
پشتش حس کرد
به پایین نگاه کرد و شایان را مشغول خیس و آماده کردن او برای امیر دید.
با صدای امیر توجهش به او جلب شد:
-نترس باشه؛ فقط خودت رو شل کن.
اگه دردت اومد بگو
سری به تایید تکان داد و نظاره گر امیر
در پایین پاهایش شد...
چشمانش بسته شد و منتطر ماند؛ فرو رفتن آلت امیر را حس کرد و دادش را
در گلو خفه کرد،  با وارد شدن امیر جوشش اشک را در چشمانش حس کرد
بعد از چند ضربه ملایم به سایز امیر
عادت کرد و او هم بلاخره لذت برد.
اما در زوایای پنهان ذهنش میدانست
میخواهد خودش هم لذتی مانند امیر از
شایان ببرد ولی فعلا همین را بس...
حتی شایان با صدای آریا دوباره تحریک شد و همزمان با آنها برای بار دوم ارضا شد...
هرسه خسته و بیحال کنار هم افتادند؛
دونفر خوشحال و یک نفر پشیمان از
این رابطه...

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Jun 15, 2021 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Feel me(مرا احساس کن)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang