قسمت پانزدهم

255 30 2
                                    

از خوشحالی حرفاش سر از پا نمیشناختم،با چشمای رنگین کمونی بهش خیره مونده بودم و نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم تا بتونه امیر رو از عظمت شادی و خوشحالیم اگاه کنه!
امیر که از من هیچ واکنشی ندیده بود چشماش رو هاله ای از غم گرفت و لب باز کرد:
-شایان هرکاری میخوای بکن ولی مثلا اون دفعه ساکت نشو و حرفت رو بزن؛ حتی اگه میدونی از حرفات ناراحت میشم هم بگو،اشکالی نداره!
من هنوز درگیر اعتراف عشقیش بودم ولی جمله ای که گفت باعث شد حواسم رو جمع کنم و با کنجکاوی پرسیدم:
-کدوم دفعه؟
گرفته و ناراحت پوزخندی زد:

-هه!یعنی اینقد واست بی اهمیت بود که یادت رفته؟ همون باری که دم در اتاق بعد از رفتن اون دختره بهت گفتم افکارت و وجودت درگیرم کرده! من با زبون بی زبونی گفتم میخوامت  و تو ساکت بدون هیچ حرف و توضیحی وسایلت رو جمع کردی و رفتی!

با شکل گرفتن تصاویر اون روز دستم رو باناباوری روی دهنم گذاشتم و بهش خیره شده:
-خدای من! منظورت از اون حرفایی که زدی فقط ابراز علاقه بود؟
باخنده و شیطنت ادامه دادم:
-واقعا اون همه درسی که خوندی پس به چه دردی میخوره؟حتی بلد نیستی منظورت رو درست برسونی و نمیدونی چجوری از کلمات استفاده کنی!

امیر که هیچکدوم از حرفام رو درک نکرده بود با گیجی سری تکون داد:

-چی میگی تو این موقعیت؟مخت تاب برداشته؟
-اوندفه که حرفت رو گفتی من فکر کردم بابودنم تو خونه و کنارت مشکل داری!
واسه همین رفتم که راحت باشی؛در واقع  سوتفاهم پیش اومد!
با چشمای گرد شده شروع به حرف زدن کرد:
-چی؟فکر کردی حضورت رو نمیخوام؟پسره دیونه،اون شب با تمام شجاعت و توانم پا پیش گزاشتم و تو خنگ منظورم رو نفهمیدی؟
باخنده سر تکون دادم که گفت:
-بزمجه! من فکر کردم از این جور رابطه ها خوشت نمیاد که رفتی واسه همین کلا قضیه رو به فراموشی سپردم ولی این اواخر دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم!
یه لحظه وایسا؛تو هنوز نگفتی عاشقمی؟

متکبرانه و مغرور درحالی که ابروی چپم رو بالا داده بودم گفتم:
-اونی که همیشه اعتراف عشقی میشنوه منم ولی قرار نیست جوابش  کلمه دوستت دارم یا عاشقتم باشه!

امیر حرصی بهم نگاه کرد:
-باشه! الان یه کاری میکنم که تا صبح میخوامت رو دم گوشم تکرار کنی!

با تعجب نگاهش کردم و منتظر بودم که میخواد چیکار کنه؛ با قیافه شیطانی و لبخند خبیث بهم نزدیک شد و من  رو که منتظر کار رمانتیکی مثل بوسه بودم تو یه حرکت، رو تخت انداخت؛محو صورتش بودم که شروع به قلقلک دادنم کرد!
خودم رو تکون میدادم که ازش دور بشم ولی همزمان  با خنده و سرو صدا کلمه دوستت ندارم رو میگفتم! امیربی اهمیت به کارش ادامه داد:
-تا نگی عاشقمی ولت نمیکنم! دیگه خود دانی!
بعداز از دو دقیقه که دیگه نمیتونستم تحمل کنم زمزمه کردم:
-امیر
-جونم؟
-عاشقتم
-چی؟یه بار دیگه بگو! بلند بگو
صدام رو بلند کردم و داد زدم:
-گفتم عاشقتم دیوونه
...

Feel me(مرا احساس کن)Where stories live. Discover now