قسمت بیست و یکم

240 25 2
                                    


بعد از شام با پیشنهاد شایان قرار شد یه دست فوتبال دستی بزنیم؛ بدون اینکه نشون بدم چقدر خوشحال میشدم اگه شایان هم تیمیم میشد و بی تفاوت کنار عمر ایستادم و بازی شروع شد.

با تعجبی پنهانی به عمر و طرز بازی کردنش نگاه کردم اصلا به این وروجک نمیومد اینجوری بتونه از پس محمد و شایان بربیاد ولی با گلی بعدی که زد و شوق بچگانه ای نشون داد بهش ایمان اوردم!
به بازوم مشتی زد و با هیجان گفت:
-دیدی چجوری سوراخشون کردم!
بی اعتنا به خوشحالیش سری تکون دادم و با گفتن بازی بسه، به سمت امیر که تنها نشسته و به اخبار گوش میداد، رفتم.

با خدافظی از بچه ها بلند شدم که
صدای مشتاق عمر تو گوشم پیچید:
-محمد ماهم بریم دیگه من خستم! سر راه هم اریا رو میرسونیم.
با صدای بلند و محکمی مخالفتم رو ابراز کردم که محمد با گفتن اره بریم من رو به سمت ماشین برد.
من جلو و عمر پشت نشست؛ از اینه بغل ماشین به صورت بامزه و چشمای براقش که با دهن باز به بیرون خیره بود نگاه میکردم و با دیدن واکنشش نسبت به شلوغی خیابون ها حسابی خندم گرفت.
حواسم رو به جلو دادم و تا وقتی به خونه برسم دیگه بهش نگاه نکردم که
با پیاده شدنم صداش اومد:
-اممم! اریا؟
بهش خیره بودم که با خجالت گفت:
-میگم من شمارت رو ندارم!
ساکت شد و موبایلش رو تو دستش چلوند؛ سریع گوشیش رو کش رفتم و با وارد کردن شمارم و تک انداختن رو گوشیم بهش پس دادم
-خدافظ

چند روزی از مهمونی خونه امیر میگذشت و وقتم با شرکت میگذشت!
لم داده رو صندلی به شایان خیره بودم؛ هنوز درگیر احساسم بودم و بی تکلیف مشخصی مجبور به تماشاشون کنار هم بودم!
با تاسف واسه خودم سر تکون دادم و سعی کردم روی کارم تمرکز کنم ولی
با صدای موبایلم بهش نگاهی انداختم با
دیدن شماره عمر متعجب بلند شدم و به بیرون رفتم؛ یعنی واسه چی زنگ زده؟
با لحنی بی تفاوت جواب دادم-
-الو
-سلام...

-سلام
بعد از کمی مکث و سکوتی که بینمون ایجاد شد؛ صداش اروم بلند شد:
-عُمرم! شناختی ؟
بیحوصله جواب دادم:
-شناختم! کارت رو بگو
با تردید شروع به حرف زدن کرد:
-راستش خب... میخواستم بگم مهمونی دعوت شدم ولی کسی نیست باهام بیاد
گفتم اگه بتونی همراهیم کنی خیلی خوب میشه.
سریع و یکسره حرفاش رو زد و نفس عمیقی کشید؛ دوباره سکوت بینمون ایجاد شد که با گفتن باید ببینم برنامه ای واسه امشب دارم یا نه صحبتمون تموم و قرارشد نیم ساعت دیگه خبر بدم.

سمت میزم برگشتم و مشغول ترجمه متن روبروم شدم؛ این چند روز که شایان تو کارش راه افتاده حجم کارهام کمتر شده بود و تصمیم داشتم تو سایت اینترنتی برای ترجمه اقدام کنم!
حقوقم کم نبود ولی باید از فرصتی که گیرم اومده بود استفاده میکردم.
با صدای گوشیم و دیدن اسم عمر پیام رو باز کردم و با تایپ کلمه میام
جوابش رو دادم.

-اریا؟اینروزا خیلی ساکتی! چیزی شده؟
بهش نگاه کردم وسعی کردم هیجانم از
توجهش رو پنهان کنم:

Feel me(مرا احساس کن)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt