با داد محمد به امیر نگاه کردم ولی اون مثل مسخ شده ها خیره به ما بود و هیچ حرکتی نمیکرد، گیج و هل شده بودم؛ مغزم هنگ کرده بود و اتفاقاتی که اطرافم رخ میداد رو متوجه نمیشدم!
چشمام گردشده به وسط جاده زل زده بودم، شدت صدای بلندی که شنیدم
فلجم کرده بود و از ترس اینکه امیر چیزیش بشه هنوز به جلوم خیره بودم ، با صدای محمد که دوباره داد کشید به خودم اومدم!دو طرف جاده رو نگاهی انداختم و با ندیدن هیچ ماشینی و امیر که هنوز سرجاش ایستاده بود یکم اروم شدم اما توان حرکت نداشتم ولی زورم رو جمع کردم و پس گردنی محکمی به محمد زدم؛ اون جدی به امیر نگاه میکرد.
صدای محمد اومد:
-امیر نیا جلو خطرناکه!
صدای پرتمسخر امیر به گوشم رسید:
-دیوونه شدی؟ الان وقت اینکاراس؟
-گفتم نیا جلو دیگه وگرنه میوفتی تو چاله جلوت که پر از گدازه است! دیگه خود دانی!
-خوب چجوری بیام اونور پس؟
-بپر!
من که نمیدونم عرضش چقدره؟
-یک متر و نیم! میتونی؟
-اره
با تفریح به امیر خیره شدم و با ذوق داد کشیدم:
-تو میتونی! مطمعنم! من اینجا منتظرتم پس بپر!
با خنده بهم نگاه کرد و سینی بستنی رو محکم تو دستش گرفت و رفت عقب؛ یهو با دو اومد سمتمون و پرید!
با خوشحالی تشویقش کردم و وقتی بهممون رسید یه کف گرگی به محمد زد:
-دیوونه اخه الان وقت این بازیاست؟ بچه ای مگه؟
-یادش بخیر داداش! قبلا چقدر این بازی تکرار میکردیم ولی همیشه من بهتر از تو بودم!بعد از خوردن بستنی اریا رو رسوندیم و محمد ما رو اورد خونه اما خودش رفت خونشون و راضی نشد بمونه پیشمون!
حسابی بهم خوش گزشته بود ولی خیلی هم خسته شده بودم، بعد از عوض کردن لباسام سمت اتاق امیر رفتم و کنارش روی تخت دراز کشیدم.
خودم رو سمتش کشیدم و لبام رو به اون دوتا ابر خونی رسوندم!
بازی لبامون شروع شد و جوری لب بالاییم رو مکید انگار میخواست شیره وجودم رو ازش بیرون بکشه؛
با جون و دل همراهیش میکردم و اشتیاقم باعث شد سرعتش بیشتر بشه و شروع به گاز گرفتن لبام کرد.
به نفس نفس افتادیم و به اجبار از لبای هم دل کندیم ولی امیر یه بوسه اروم رو پیشونیم کاشت و با چشمای خندون و پر احساس گفت:
-خسته ای بزمجه! بهتره بخوابیم بقیش بمونه فردا!
سرم رو تکون دادم:
-اره خیلی خسته شدم ؛ اونجا که محمد وسط جاده داد کشید حس کردم مرگ رو با چشمای خودم دیدم!
-خدا نکنه عمر امیر! خودم به حسابش میرسم که دیگه هوس این بازیا رو نکنه.
با خنده لبانو غنچه کردم و بوسه ای واسش فرستادم.****اریا****
همین که رسیدم از خستگی خودم رو انداختم رو تشک وسط هال که از دیشب مونده بود و هیچ کدوم حال نداشتیم که جمعشون کنیم!
به سقف خیره شدم و به امروز فکر کردم؛
اولین بارم نبود که با دوستام میرفتم بیرون ولی تا حالا اینقدر بهم خوش نگزشته بود.
محمد پسر خیلی خوبی بود و باعث میشد جو خشکی که بعضی وقتا بوجود میاد رو از بین ببره، شیطنتش از صورتش معلوم بود! چقدر امروز بهش خندیدم بهش حسودیم میشد که اینقدر اجتماعی بود؛ بدون هیچ خجالتی به سمت کسی که توجهش رو جلب میکرد میرفت ولی من هه...
YOU ARE READING
Feel me(مرا احساس کن)
Romance📯🔞شروع رمان جنجالی وهیجانی مرا احساس کن🔞!📯 👑👑 خلاصه: شایان وامیر دوتادوست صمیمی که درهمه حال باهمن وهمخونه هستن.شایدبایدبگیم اینقد باهم صمیمی هستن که بعضی اوقات پارنترمشترک دارن تااینکه....... 😻😻 رمان اززبان خود کارکترای داستان گفته میشه واگ...