Part26
جونگکوک نگاهی به پاکت تو دست نامجون انداخت و سر تکون داد. نمیفهمید چی تو دستشه.
=جونگکوک به تهیونگ نگو باشه؟جونگکوک تند تند سر تکون داد. نامجون میخواست یه رازی باهاش بسازه! نامجون جونگکوکو دوست داشت. نمیتونست خوشحالی شو پنهان کنه.
-چی هست؟
=اینو میدم دست تو. هر وقت که.. جین هیونگ سراغمو گرفت بده بهش. اگه کلا نگرفت هم فراموشش کنجونگکوک لبخند زد و سر تکون داد. قول میداد راز دار خوبی باشه!
=جونگکوک حواست باشه.. اگه تا قبل ساعت 11 اسمی ازم برد بدی بهشا! اگه نه برو تو اتاقم و بزارش تو کمد..
-باشه هیونگ قول میدم..
=بهت اعتماد دارم توت فرنگیلبخند زد و موهای خرگوشی جونگکوک رو نوازش کرد.
-هیونگنامجون کوله پشتی شو برداشت و هومی گفت.
-واقعا.. واقعا میخوای بری؟؟.. پس من چی؟=تو پسر قوی هستی جونگکوک. مطمئن باش به من نیاز نداری
-ولی اگه تو نبودی همون روز های اول از ترس سکته میکردم
=الان فرق میکنه. تهیونگ درکت میکنه
تند تند سر تکون داد و گفت:
-دلم برات تنگ میشه=بهت زنگ میزنم.. البته.. به تهیونگ و میگم گوشی رو بده بهت
-مرسیجونگکوک با ذوق وقت و دست هاشو دور تن نامجون حلقه کرد.
=مواظب خودت و بقیه باشبوسه ای روی موهاش گذاشت و عطر توت فرنگی و موزی که ازش بلند میشدو با تموم جونش حس کرد.
-توهم مراقب خودت باش
=هستم..***
نامجون پاهاش رو ریتم دار تکون داد. احساس میکرد فضای فرودگاه داره قورتش میده.
شلوغی، سر و صدا، رفت و آمد..
چیزایی که ازش فراری بود.از اون بدتر... بغل ها، بوس ها و اشک ریختن هایی که میدید. هیچ کسی باهاش نبود که تو بغل فشارش بده و ابراز دلتنگی کنه. تهیونگ به خاطر کوکی پیچونده بود. جین هم ..
آه کشید و انگشت اشاره اش رو زیر نخ های ریش ریش شده جینش برد.
حس میکرد اگه بره همه چی درست میشه... ولی میترسید حتی اگه بره هم چیزی درست نشه...
***
جونگکوک با بی قراری به ساعت نگاه می کرد. خودش هم نمی دونست چرا دوست داشت جین سراغ نامجون رو بگیره. 3 دقیقه مونده بود تا ساعت 11 بشه و نفس جونگکوک تو سینش حبس شده بود.
-چی توشه؟!
هزار بار از خودش پرسیده بود ولی بازش نکرد. چون نمیخواست فضول شناخته بشه.جین میدونست نامجون پرواز داره. احتمال داشت رفته باشه دنبالش؟؟
هزار تا فکر مختلف تو سر جونگکوک بود و بدون این که متوجه بشه رو قیافش پدیدار شده بود.
YOU ARE READING
Not Your Toy!! | Vkook Namjin § Full
Fanfiction-تهلون؟ تهیونگ هومی گفت و برگه های تو دستش رو ورق زد. -تدی.. نیدا تن با کلمه های عجیب کوکی سر تهیونگ برگشت. -کوکی؟؟؟ صدای شوکه شده تهیونگ کوکی رو ترسوند. کار بدی کرده بود؟ بغض کرد و لب پایینیش لرزید. به ثانیه نکشیده صدای گریه اش بلند شد و تهیونگو تر...