Part6
-چی میخوام؟ لعنتی این سومین باره که تکرار میکنم. نکنه یادت رفته من کیم؟
مرد گلوشو صاف کرد و ترسیده گفت:
-یادم نرفته... ولی... همچین کسی نیست...چان واقعا صبوری خرج داد.. اگه حالت عادیش بود یه تیر تو سرش خالی میکرد و تمام!
حیف تهیونگ اجازه نداده بود.نفسش رو حرصی بیرون داد و لبخند ترسناکی زد.
-برای بار آخر میگم. برام یه پسر پیدا میکنی!
-آخه..
-آخه نداره.با عربده ای که زد حواس چند نفری پرتشون شد. بار هیچوقت شلوغ نبود. چون اصلا بار نبود! یه محل واسه رد گم کنی.. خرید و فروش، معامله، حتی بعضی وقتا قتل!
مرد ترسیده لبخند زد و سعی کرد آرومش کنه. چند نفری نشسته بیخبر بودند ولی کسی هوشیار نبود!
-شما یه لحظه گوش بدید رئیس. الان تموم بیبی بوی ها پولی کار میکنن. یعنی.. یه جورایی کسیو میخوان که شوگر ددیشون باشه و بتونن به زندگی عادی شون برسن. آخه.. کی حاضره کل زندگیشو فراموش کنه و 24 ساعته.. در... اختیار...
با نزدیک شدن چان عقب رفت و ساکت شد.
-چند بار برات تکرار کنم؟
چنگی به یقه اش زد و به دیوار پشتش کوبوند..-یا برام پیداش میکنی، یا تموم مغازتو با خونت رنگی میکنم.
دیگه نزدیک بود اشکش درآد. چطور میتونست همچین احمقی رو پیدا کنه؟شاید باید می دزدید!
-ببخشید.
مرد ژولیده ای با مستی نزدیک شد و خندید.-من حرفاتونو.. شنیدم..
آب بینی شو با آستین کثیفش پاک کرد و ادامه داد:
-یه پسر بچه میشناسم.. میدمش به شما..چان یقه مرد رو ول کرد و کتشو مرتب کرد.سکسه های مرد رو اعصابش بود.
-در ازاش چی میخوای؟
-یه بطری... مشروب!؟
با گیجی گفت و دستش رو به میز تکیه داد.چان نیشخند زد.
خب.. اگه مرد میخواست حماقت کنه.. چرا که نه؟؟
-چه تضمینی هست که دروغ نمیگی؟مرد چند ثانیه مکث کرد و بعد کیف پولش رو درآورد. هر چند خالی خالی بود.
تنها چیزی که به چشم می خورد یه عکس بود. از دو تا پسر.با انگشت به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت:
-این کوچیکه..قشنگ بود. و بامزه.. و جذاب.. همه چی! ولی کم سن و سال به نظر می رسید.
-چند سالشه؟
-امم.. نمی.. دونم.. 12. شایدم 14..یادم نمیادچان تن مرد رو به عقب هل داد. بوی گند الکل سر تا پاشو گرفته بود.
-خیلی خب. آدرسش؟
-نوشیدنیم؟
پوزخندی زد و از تو کیف پولش اسکناسی درآورد. نوشیدنیشو یادش نمیره ولی اون پسر که احتمالا بچشه رو نه.اسکناس رو پرت کرد روی میز و دست هاشو قفل هم کرد.
-کجاست؟
-میبرمتون..گوشه بینیش از نفرت چین خورد. دستش رو بالا آورد و مانع حرکت مرد شد.
-نمیخوام ماشینمو به گند بکشی. آدرسو بده!
***کتابشو عصبی پرتاب کرد. غذاها به خاطر بی احتیاطیش داشت تموم میشد. تقصیر اون نبود که هر از گاهی گشنگی به مغزش غلبه میکرد!
بدون جین باید چی کار می کرد؟ اصلا.. چطور باید مراقب کوکی میبود؟ شاید خودش تحمل گشنگی رو داشت ولی مطمئن بود کوکی یه خرابکاری عظیم بار میاره!
تا همون جاشم کلی بدبختی کشیده بود.صدای در باعث شد تو جاش بپره..
آخ جون غذا؟؟ اوه نه.. باید میگفت آخ جون هیونگ!-جین هیونگ؟؟
با خوشحالی گفت و پرید. چند روزی از رفتن جین میگذشت..پس طبیعی بود که همون روزا برگرده.
-الان میام هیونگدوید و خودشو به در رسوند. بدون نگاه کردن به چشمی در رو باز کرد و خشکش زد.
این جثه اصلا شبیه جین نبود...هیونگش شونه های پهن تری داشت. و هیچ وقت با اون نگاه ترسناک خیره نمیشد.
چرا حماقت کرده بود؟-سلام کوچولو..
جونگکوک ترسیده عقب رفت و به چپ و راست نگاه کرد.چان که فهمید میخواد در بره. با پوزخند گفت:
-کجا میخوای بری؟ من دوست پدرتم.دوست پدر؟ چیز خوبی نیست... پدرش دردسر عظیمیه.. چه برسه به دوست هاش!
باید چی کار میکرد؟؟ هلش میداد و از در فرار میکرد؟...
-م. م.. من..راه دیگه ای نداشت. با تموم توانش دوید و تنه زد.. ولی قبل اینکه بتونه فرار کنه لباسش از پشت چنگ زده شد.
-ولم کن.. خواهش میکنم.. جین هیونگ... ولم کن... بزار برم عوضی
لگد پرت میکرد و چنگ مینداخت ولی مرد حتی اخم هم نمیکرد. لبخند رو مخی رو لب هاش بود و جونگکوک رو بیشتر می ترسوند..
-هیونگ... کمکم کن
با بغض گفت و کم کم تسلیم شد.. از ترس تموم بدنش گر گرفته بود و بی حالش میکرد.-خوبه.. آفرین پسر خوب. مقاومت بی فایدست!
چان تن سبکش رو بلند کرد و همراه خودش کشید. در پشت سرش بسته شد و باهاش بغض جونگکوک ترکید .
چان در ماشین رو محکم بست و قفل کرد.این پسر از همه بیبی بوی های قبلی زیبا تر بود. مطمئنا توجه تهیونگو جلب میکرد!
تو ذهنش مشغول رویا پردازی بود و خبر نداشت جونگکوک از ترس در حال سکته کردنه!
پاهاشو بغل کرده بود و با گوشه لباس خونگیش ور میرفت. اصلا باید چی کار میکرد؟ دوست پدرش؟ نکنه پدرش کسی رو کشته بود؟ نکنه میخواستن تلافی کنن؟؟؟لب هاشو روی هم فشار داد و با صدای آرومی گفت:
-نجاتم بده هیونگ
ESTÁS LEYENDO
Not Your Toy!! | Vkook Namjin § Full
Fanfic-تهلون؟ تهیونگ هومی گفت و برگه های تو دستش رو ورق زد. -تدی.. نیدا تن با کلمه های عجیب کوکی سر تهیونگ برگشت. -کوکی؟؟؟ صدای شوکه شده تهیونگ کوکی رو ترسوند. کار بدی کرده بود؟ بغض کرد و لب پایینیش لرزید. به ثانیه نکشیده صدای گریه اش بلند شد و تهیونگو تر...