Part4
-مگه کوری پسره احمق؟! اه لعنتی نو بوددختر داد زد و لباسشو با دست تکون داد. کوک اشتباهی بهش برخورد کرده بود و باعث شد آبمیوه تو دستش لباسو کثیف کنه. دختر دستمالی از دوستش گرفت و لباسو با وسواس تمیز کرد.
کوک ترسیده بغض کرد. لب پایینش میلرزید ولی نمیخواست گریه کنه.
-مذرت مخوامبا بغض گفت و از کلاس بیرون زد. نامجون بیرون دویدن کسی رو حس کرد و سریع از روی نیمکت بلند شد..
-با تو حرف میزنما
=یه لحظه زر نزندرست حدس زده بود. خرگوش کوچولو بازم تو دردسر افتاد...
نامجون کیفشو برداشت و مشت آرومی به بازوی دوستش زد.=من کار دارم جام حاضری بزن. ایول
تند تند گفت و از کلاس بیرون رفت. حیاط پشتی مدرسه، انباری خاک گرفته.. پاتوق همیشگی کوک.درست حدس زده بود.
درو آروم باز کرد و به صحبتای کوک گوش داد.
-کوکی نالاحته بانیچشم خرگوش روی دستشو پر رنگ تر کرد و اشک ریخت.
-کوکی لباشو خلاب کرد.. لباش نو.. جینی دَوام میکنه..دستشو بالا آورد و یه خرگوش کج و کوله نگاه کرد.
-شی؟ به جینی نگی؟.. میشه به جینی نگی؟سرشو تند تند تکون داد و خندید..
نامجون با لبخند به رفتاراش نگاه میکرد و فیلم میگرفت تا به جین نشون بده..بانی، دوست خیالی کوکی خیلی بامزه بود..
دوست داشت بره جلوتر و بگه یکی رو دست منم بکش. ولی نمیدونست اگه بره نزدیک جونگکوک یادش میاد که نامجونو دیده یا نه؟!بیخیال شد و به حرکات بامزه کوک نگاه کرد. کوکی بدون بلند شدن عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد. کوله اشو باز کرد و دفتر خاصی رو بیرون آورد. جلدش پر خرگوش و هویج بود و خودکار هویجی بهش وصل بود.
نامجون اون دفتر رو میشناخت. همیشه بعد هر ناراحت شدن درش میآورد. حدود چند دقیقه خط خطی میکرد و بعد حالش بهتر میشد.
هر از گاهی دستش-بانی- رو جلوی دفتر میگرفت و باهاش حرف میزد.
ولی نمیدونست چی مینویسه یا میکشه.آه کشید و در انباری رو بی صدا بست.کوله اشو از روی زمین برداشت و چندین قدم دور تر نشست. پشت یکی از بوته ها، طوری که هیچ قسمت بدنش دیده نمیشد.
گوشی شو درآورد و برای جین نوشت:
=حال کوکی خوب نیست. اذیتش کردن بازم رفته تو لیتلیش
وفتی جوابی نگرفت، از صفحه چت بیرون اومد و مشغول ولگردی تو اینترنت شد.صدای عطسه کوچیکی اومد و توجه نامجونو جلب کرد. کوکی در رو بست و با لبخند سمت حیاط اصلی راه افتاد.
=حالش خوب شد~~~
نامجون کوله پشتی شو رو دوشش جا به جا کرد و آه کشید. دوباره، 45 دقیقه دیر کرده بود.
دروغ بود اگه میگفت ناراحت نشده...
از طرفی دلش میخواست زنگ بزنه، شاید یادش رفته باشه. و از طرفی نمیخواست جین ناراحت شه.
=اگه اتفاقی واسه کوک افتاده باشه چی؟
استرس تموم تنشو پر کرد.با شک به تلفنش نگاه کرد و بعد به مسیر خونه جین..
زنگ بزنم؟ یا خودم چک کنم؟
هنوز بین دوراهی بود که گوشیش لرزید.+بیبی منتظرم نمون. نمیام
=همین؟
با حرص گفت و گوشی رو تو دستش فشار داد.=چرا؟ اتفاقی افتاده؟
سعی کرد با آرامش رفتار کنه ولی از درون درحال سوختن بود.+از کار اخراج شدم.
اوهی از بین لباش در رفت.. این افتضاح بود.
=زنگ بزنم؟
وقتی جوابی نیومد تماس گرفت.به دو بوق نرسیده جواب داد:
+جون
=هیونگ حالت خوبه؟ چرا صدات گرفته؟
+خیلی عصبانیم.. حالا چطور خرج خونه رو درارم؟ به کوک چی بگم؟
همزمان سمت خونه راه افتاد..
=ناراحت نباش بازم میتونی کار پیدا کنی.
+آسون گرفتی جون. کار پیدا کردن واسه سن من خیلی سخته.=هیونگ تو همش 32 سالته انقد نا امید نباش
+جون.. 32 سن کمی نیست.تازه فکر کنیم پیداش کردم... از کجا معلوم حقوقش پایین تر نباشه؟
نامجون چند ثانیه سکوت کرد.لبشو تر کرد و حرف زد:
=امروز خیلی جدی با ته حرف میزنم..مطمئن باش راضیش میکنم.ته حقوق خوبی میده+مطمئنی میتونی؟
نامجون با جدیت جواب داد:
=صد در صد. الان میرم پیشش.. نگران نباشیا..
+نیستم.. مواظب خودت باش
=توام..
چند ثانیه مکث کرد و با عجله گفت:
=دوست دارم
سریع تلفن رو قطع کرد و از ذوق خندید..
YOU ARE READING
Not Your Toy!! | Vkook Namjin § Full
Fanfiction-تهلون؟ تهیونگ هومی گفت و برگه های تو دستش رو ورق زد. -تدی.. نیدا تن با کلمه های عجیب کوکی سر تهیونگ برگشت. -کوکی؟؟؟ صدای شوکه شده تهیونگ کوکی رو ترسوند. کار بدی کرده بود؟ بغض کرد و لب پایینیش لرزید. به ثانیه نکشیده صدای گریه اش بلند شد و تهیونگو تر...