Part10
تهیونگ چونشو خاروند و فکر کرد الان با این معضل چطور خونه مو تنها بزارم؟!اصلا به فکر کوکی نبود.. چون میدونست انقد شیطانه که کسی کاریش نداشته باشه...
-بچه..
کوکی جلوی تلوزیون واستاده بود و بپر بپر میکرد.کارتون مسخره ای در حال پخش بود و حواسشو کاملا پرت کرده بود.لیوان خالی شیرموز - که پنجمین لیوان تو اون روز بود - رو تکون میداد و میگفت:
-کوکی کوکی کوکی کوکی-هی.. بچه.. منو ببین... اهههه
کمر کوکیو گرفت و از پشت بغلش کرد.بوی شیر موز می داد. و یکم هم توت فرنگی.سرشو توی موهاش فرو برد و بعد یکم بوییدن گفت :
-من میخوام برم بیرون خب؟! به چیزی دس..
-نهههههکوکی گفت و پشت سرش جیغ زد.
-چرا آخه؟
-کوکی میتلشه-میگی چی کارت کنم؟
کوکی حرفی نزد. بغض اجازه نمیداد!-کوکی تنها نژار..
-خیلی خببا حرص گفت و تن سبک کوک رو بلند کرد. کوکی ریز ریز خندید و ذوق کرد.
وقتی تهیونگ تنشو روی تخت گذاشت صدایی از سر نارضایتی درآورد.
-امممم... تدی نلو... کوکی بخلتهیونگ چند ثانیه مکث کرد که بفهمه چی میگه و بعد خم شد.نه برای بغل کردن. برای هشدار!
-کوکی یا هرچی ک اسمت هست. میشه بخوابی؟
کوکی لبخند کیوتی زد و سرشو به دو طرف تکون داد. همزمان صدایی مثل ام ام دراورد.-کی فکرشو میکنه کیم تهیونگ اعظم منت یه بچه رو بکشه ک بخواب. نخواب به عنم
-عنتهیونگ لب پایینیشو محکم گاز گرفت. یادش نبود این بچه فحش هارو بی مکث یاد میگیره!
لباس های اتو شده رو از تو کمد درآورد و روی تخت انداخت. کوکی با بازیگوشی سمتش راه افتاد ولی تهیونگ نگاه ترسناکی کرد و سر جاش نشوند.کوکی که حرصش گرفته بود منتظر یه فرصت واسه خرابکاری شد.
تهیونگ تفی به زندگی و شانسش انداخت و آه کشید. باید چی کار میکرد؟!
اسم نامجون تو ذهنش میدرخشید...بی معطلی پیام فرستاد ولی جوابی نیومد. عجیب بود...
نامجون همیشه به گوشیش چسبیده بود. حتی تو دستشویی د حموم. به خاطر همین تهیونگو مجبور کرده بود یه گوشی ضد آب بخره.
یه بار دیگه پیام داد کجایی ولی باز هم جواب نیومد.
باید همین زمانا برمیگشت. حتی دیر هم کرده بود.تماس گرفت و همزمان با چشم کوکی رو پایید. این بچه اصلا قابل کنترل نبود.
=بلهبا صدای ضعیف و خش دار نامجون، تهیونگ مکث کرد. هیچ وقت، هیچ وقت همچین اتفاقی نیفتاده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Not Your Toy!! | Vkook Namjin § Full
Fanfic-تهلون؟ تهیونگ هومی گفت و برگه های تو دستش رو ورق زد. -تدی.. نیدا تن با کلمه های عجیب کوکی سر تهیونگ برگشت. -کوکی؟؟؟ صدای شوکه شده تهیونگ کوکی رو ترسوند. کار بدی کرده بود؟ بغض کرد و لب پایینیش لرزید. به ثانیه نکشیده صدای گریه اش بلند شد و تهیونگو تر...