|•••عشق چیه؟•••|
Part_4
سر شب بود.
درخت به زیبایی توسط جیمین و یونگی تزئین شده بود.
هیون غذا های خوشمزهای پخته بود.
وقتی هیون فهمید که جیمین یادش رفته اتاق مهمون رو به یونگی نشون بده، کلی دعواش کرد.
جیمین وقتی دعوا کردن مامانش تموم شد، یونگی رو به اتاق مهمون برد.
_ خب یونگ اینم از اتاقی که قراره توش بخوابی.
جیمین در اتاقو باز کرد و واردش شد.اتاق جمع و جوری بود.
کوچیک ولی دلنشین بود.
یه تخت دو نفره وسط اتاق قرار داشت. یه پاتختی هم کنارش بود.
یه آینه تمام قد یه گوشه اتاق بود.
سه تا کمد دیواری هم تو گوشه های مختلف اتاق پراکنده بودن.
یه جارختی کنار در ورودی اتاق داشت.
یه میز و صندلی کوچیک هم توی اتاق بود.
_ اتاق قشنگیه.
_ اوهوم.
جیمین گفت و از اتاق بیرون رفت._ ولی من میخوام اتاق تو رو هم ببینم.
یونگی گفت و جیمین متوقف شد._ اوم... باشه. بیا.
جیمین گفت و دست یونگی رو کشید.اتاق مهمون و اتاق جیمین هر دو تو طبقه دوم بودن.
جیمین به اتاقش رسید.
نفس عمیقی کشید و در اتاقش رو باز کرد.
هردوشون وارد اتاق جیمین شدن.
_ واو!
یونگی گفت و با تعجب به اطرافش نگاه کرد.جیمین یه قسمتی از دیوار اتاقشو نقاشی کشیده بود.
با توجه به مهارتش، میشد گفت احتمالا موقعی که این نقاشی رو میکشده یه بچه پنج شیش ساله بوده.
یه میز تو اتاق جیمین بود که روش چند تا قاب عکس بود.
اونا عکسای خانوادگی جیمین بودن.
روی اون میز کلی مداد و خودکار مختلف هم بود.
رو دیواری که دقیقا رو به روی اون میز بود، یه پوستر بزرگ وجود داشت که روش نوشته بود:
«بیا امروز هم تا میتونیم تلاش کنیم!»
توی اتاق جیمین پر از پوستر بود.
پوستر از خواننده مورد علاقش، پوستر جملات تاثیرگذار و انگیزه بخش، پوستر های ورزشی و...
روی کمد جیمین هم دو تا عکس چسبیده بود.
عکسی که احتمالا مال دوره دبیرستانش بود.
تخت جیمین یه گوشه از اتاق بود.
پنجره هم درست کنار تختش بود.
YOU ARE READING
❄️Snowflakes❄️
Fanfictionهمونطور که بوسشون داغ تر میشد، دونه های برف تصمیم گرفتن ببارن و بدن اون دو پسر رو خنک کنن. - اوه شت! داره برف میاد و تو لباس گرم نپوشیدی! با تموم شدن حرفش سریع کاپشنش رو در آورد تا اونو به جیمین بده. + بزار برف بباره. مهم نیست. با تعجب به جیمین که...