|•••آرامبخش من•••|
Part_2بلاخره کار پروژشون تموم شده بود و امروز باید تحویلش میدادن.
هر سه نفرشون رفتن پیش استاد تا پروژه رو بهش نشون بدن.
جیمین بیتوجه به اونا از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.
دیگه فقط چند روز تا تعطیلات کریسمس باقی مونده بود و همه تو حال و هوای کریسمس بودن.
دانشگاه هم با تم کریسمس تزئین شده بود.
حیاط، راهرو ها، کلاس ها.
همه خوشحال بودن و آماده خوشگذرونی تو تعطیلات.
ولی جیمین هنوزم شرایط خوبی نداشت.
نتونسته بود کاری پیدا کنه و وضع مالیش داشت بدتر میشد.
اگه اجازه عقب موندشو پرداخت نمیکرد از خونه پرتش میکردن بیرون...
با این اوضاع حتی نمیتونست واسه کریسمس به دیدن مادرش بره.
آهی کشید و سرشو بین دستاش گرفت. استاد نمرشونو داد و کلاسو تموم کرد. جیمین سریع وسایل هاشو جمع کرد و از کلاس بیرون رفت تا یونگی سوال پیچش نکنه.
ولی یونگی مثل همیشه مچشو گرفت.
_ جیمین، چی شده؟
یونگی با ملایمت از جیمین پرسید._ هیچی.
_ بهم دروغ نگو.یونگی اخم کرد و جلوی جیمین دست به سینه ایستاد.
_ باور کن یونگ، چیزی نشده. بیا بریم نهار بخوریم.
جیمین بیتفاوت گفت و از کنار یونگی رد شد.ولی یونگی دست جیمینو کشید و محکم پرتش کرد به سمت دیوار.
دستاشو دو طرف بدنش گذاشت و بهش نزدیک شد.
_ یونگی... داری چیکار میکنی؟
_ جیمین به نظرت من شبیه احمقام؟جیمین سرشو به طرف دیگهای چرخوند تا با یونگی چشم تو چشم نشه.
_ جیمین سعی نکن منو گول بزنی. من یکی تو رو خوب میشناسم. پس لطفاً بهم بگو چی شده؟
_ هـ-هیچی نشده. حالا برو کنار._ جیمین گفتم بهم دروغ نگو!
_ دست از سرم بردار یونگی!
جیمین داد زد._ من فقط میخوام کمکت کنم!
یونگی هم داد زد.
_ من به کمکت نیازی ندارم برو کنار!
جیمین بلندتر داد زد. با چشمایی که به خاطر اشک برق میزدن.یونگی شوکه شد و دستاشو از دو طرف جیمین برداشت.
جیمین دوید و از یونگی دور شد.
یونگی به دور شدن جیمین نگاه کرد و زیرلب فحش داد.
مشتی به دیوار کوبید و به نگاه های متعجب و تمسخر آمیز بقیه توجهی نکرد.
أنت تقرأ
❄️Snowflakes❄️
أدب الهواةهمونطور که بوسشون داغ تر میشد، دونه های برف تصمیم گرفتن ببارن و بدن اون دو پسر رو خنک کنن. - اوه شت! داره برف میاد و تو لباس گرم نپوشیدی! با تموم شدن حرفش سریع کاپشنش رو در آورد تا اونو به جیمین بده. + بزار برف بباره. مهم نیست. با تعجب به جیمین که...