|•••شب شیرین•••|
Part_8
یونگی هزاران سوال داشت.
مثلا اینکه: چرا بیخبر رفتی؟
چرا داری ازم دوری میکنی؟
چرا دوباره داری بهم بی محلی میکنی؟
چرا هیچی بهم نمیگی؟
و...
ولی مثل همیشه، جیمین رو تو اولویت قرار داد.
_ قضیه خونت چیه؟ خیلی وضع خرابه؟ جای خواب داری؟ میخوای بیای خونه من؟
در نهایت اینا سوالاتی بود که پرسید.جیمین یه قلپ از آبجو رو خورد.
_ آره وضعش داغونه. آتیش سوزی شده بود. صاحب خونه از همه خواست که برن. نگران جام نباش. آقای چویی یه دوستی داره که ما میتونیم با وسایلمون واسه چند روز اونجا بمونیم.
_ دقیقا واسه چند روز؟
یونگی با جدیت پرسید.جیمین زیرچشمی نگاهش کرد ولی سریع نگاهشو ازش گرفت.
_ به جز امروز، دو روز دیگه احتمالا.
_ که اینطور.یونگی مقدار نسبتا زیادی از آبجو رو سر کشید.
_ وسایلتو بیار خونه من. خودتم میتونی همونجا بمونی تا تکلیف خونت روشن شه.
_ نیازی نیست یونگ من..._ فقط کاری که بهت میگمو انجام بده. لطفاً. من اینجام تا کمکت کنم.
یونگی با نگاه خواهشگری رو به جیمین گفت و جیمین سرشو پایین انداخت._ باشه...
_ خوبه...چند دقیقه بینشون سکوت شد.
_ یونگ... تو دوست دختر داری؟
_ ها؟!
یونگی با تعجب به جیمین نگاه کرد._ دوست دختر داری؟
_ معلومه که نه! کدوم دختری از من خوشش میاد اصلا...
_ اگه کسی از تو خوشش نیاد یه احمقه!یونگی به جیمین نگاه کرد.
جیمین داشت به زمین نگاه میکرد و لباشم آویزون بود.
خودشم نمیدونست چرا یهویی این سوالو از یونگی پرسید.
خیلی احمقی!
_ تو ناراحت میشی اگه دوست دختر داشته باشم؟
یونگی گفت و جیمین به چشماش خیره شد._ آره.
_ هوم.
_ اینطوری همش با دوست دختری و... وقتی واسه من نمیمونه...جیمین گفت و دوباره نگاهشو از یونگی گرفت.
_ حالا اصلا چرا اینو پرسیدی؟ وایسا ببینم! نکنه به خاطر...
یونگی پیامای جینهو رو به یاد آورد و زیرلب فحشی داد.جیمین حرکات یونگی رو زیر نظر داشت.
یونگی از سر جاش بلند شد و سمت جیمین رفت.
YOU ARE READING
❄️Snowflakes❄️
Fanfictionهمونطور که بوسشون داغ تر میشد، دونه های برف تصمیم گرفتن ببارن و بدن اون دو پسر رو خنک کنن. - اوه شت! داره برف میاد و تو لباس گرم نپوشیدی! با تموم شدن حرفش سریع کاپشنش رو در آورد تا اونو به جیمین بده. + بزار برف بباره. مهم نیست. با تعجب به جیمین که...