|•••ترک کردن بهترین دوست•••|
Part_11
یونگی به جیمین توضیح داد که سوکجین ازش خواسته همو ببینن چون میخواسته راجع به موضوع مهمی حرف بزنه.
_ من بهش گفتم که تو بوسانم، نه سئول. اونم گفت که خودشو میرسونه. بعدش بهم آدرس خونهای که تو بوسان داشت رو داد و گفت اونجا همدیگه رو ببینیم.
_ وایسااا! تو رفتی خونش؟؟ گاددد!_ جیمین محض رضای فاک!! میذاری حرفمو بزنم یا نه؟
یونگی تقریبا داد زد. دیگه واقعا داشت عصبی میشد._ اوکی اوکی بگو.
_ خب ما همو دیدیم و اون همه چیو بهم گفت. اون درواقع از باباش شنیده بود که مامانش با یکی دیگه ازدواج کرده و احتمالا یه بچه هم داره. پس سوکجین مشغول گشتن دنبال خانواده ما شد چون باباش اطلاعات دیگهای نداشت._ هومم و بعدش ردتو تو پرورشگاه زد و دید واو! این که پسرمه!
جیمین با خنده گفت و یونگی پوکر شد._ آره... اون فهمید مامان و بابام طلاق گرفتن. مامانم بهش گفت که منو گذاشته پرورشگاه و اونم منو پیدا کرد. حالا به عنوان دو تا برادر با هم وقت میگذرونیم. خوشحالم که اون مشکلی با قضیه مامانم نداره.
_ هوم... راستی وقتی سرپرستی تو و بقیه رو به عهده گرفت خودشم بچه بود نه؟_ آره اونموقع ۱۶ سالش بود و تازه یه سال بود که وارد صنعت مدلینگ شده بود.
_ آره میدونم! من زندگینامشو حفظم!یونگی چشماشو چرخوند و بعد موهای جیمینو به هم ریخت.
_ خب این چیزی بود که باید میگفتم. متاسفم که زودتر نگفتم.
_ عیبی نداره یونگ. به هر حال منم خیلی چیزا رو بهت نگفتم. که البته خودت فهمیدیشون!جمله آخرشو با کنایه گفت و یونگی کوتاه خندید.
_ یونگ.
_ هوم؟
_ بیا از این به بعد همه چیزو به هم بگیم. باشه؟
_ باشه.جیمین لبخند زد و باعث شد یونگی هم لبخند بزنه.
جیمین از یونگی جدا شد و خودشو کش و قوس داد.
یونگی احساس سرما کرد.
دلش میخواست جیمینو همونطور تو بغلش داشته باشه.
بغل کردن جیمین حس خوبی داشت.
باعث میشد احساس آرامش کنه.
عجیب میشد اگه ازش میخواست دوباره بغلش کنه؟
_ خب یونگی من میرم بخوابم. خستمه. صبح خیلی مغازه شلوغ بود و...
_ جیمین.
_ هوم؟جیمین متعجب به یونگی که سرشو پایین انداخته بود نگاه کرد و منتظر موند تا ببینه اون چی میخواد بگه.
به نظر جدی میومد.
_ عام... هیچی... خوب بخوابی. خیلی از خودت کار نکش.
_ باشه. فعلا.
ESTÁS LEYENDO
❄️Snowflakes❄️
Fanficهمونطور که بوسشون داغ تر میشد، دونه های برف تصمیم گرفتن ببارن و بدن اون دو پسر رو خنک کنن. - اوه شت! داره برف میاد و تو لباس گرم نپوشیدی! با تموم شدن حرفش سریع کاپشنش رو در آورد تا اونو به جیمین بده. + بزار برف بباره. مهم نیست. با تعجب به جیمین که...