|•••مهمترین•••|
Part_13
هرچند دیر بود ولی هر سه نفرشون با هم شام خوردن. سر میز شام هوسوک و جیمین حسابی یونگی رو اذیت کردن و کلی با هم خندیدن.
_ خب گایز خوش گذشت. بیاین فردا هم دور هم جمع بشیم. من میرم خونهی خودم.
هوسوک گفت با اون دو نفر خداحافظی کرد._ حقیقتا نمیفهمم چرا همش خونهی من پلاسه وقتی خونهی خودش درست رو به روی خونهی منه...
_ آهای! دارم میشنوم!_ بهتر!
_ باشه یونگلز خودت خواستی. با صاحبت تو تخت خوش بگذره!
یونگی سعی کرد بدوه دنبال هوسوک و احتمالا کتکش بزنه.جیمین خندید. به نظرش اون دو نفر واقعا باحال بودن.
وقت گذروندن با هوسوک خیلی خوب بود. دلش میخواست هوسوک میتونست باهاشون به بوسان بیاد.
حتی برای خودشم سخت بود که از هوسوک جدا شه. پس قطعا برای یونگی که دوست صمیمی هوسوک بود، خیلی خیلی سخت تر بود.
_ خب به اون منحرف گوش نده... وقتشه بریم بخوابیم.
_ هوم درسته...
_ میرم برات یه تشک پهن کنم.
_ مرسی.تا یونگی تشک رو پهن کنه جیمین مسواک زده بود و آمادهی خوابیدن شده بود.
خودشو رو تشک انداخت و روی خودش پتو کشید. ولی درست وقتی خواست چشماشو ببنده و بخوابه، گوشیش زنگ خورد.
_ الو؟ سلام
...
_ من؟ خونهی یکی از دوستامم.
...
_ چی؟ چرا؟
...
_ خیله خب الان میام اونجا...جیمین آهی کشید و بلند شد.
نگار قرار نبود مشکلاتش تموم بشن!
_ چی شده؟
_ آه یونگ خسته شدم دیگه... چرا مشکلات کوفتیم تموم نمیشن...
جیمین گفت و سرشو بین دستاش گرفت.یونگی کنارش نشست و بغلش کرد.
_ هی آروم باش. مگه چی شده هوم؟ بهم بگو. با هم حلش میکنیم.
_ انگار از خونهی دوست صاحب خونم دزدی شده... حالا میخوان ما بریم اونجا تا ببینن قضیه چی بوده و کار کی بوده._ که اینطور... اوکی مشکلی نیست. همراهت میام.
یونگی گفت و رفت لباس بپوشه._ نه یونگ لازم نیست خودم درستش میکنم.
_ پاشو لباس بپوش. منم همراهت میام.جیمین مثل همیشه دربرابر حرف یونگی تسلیم شد.
اونا با موتور یونگی به اون خونه رفتن.
همه جمع شده بودن و حتی پلیس هم خبر کرده بودن. به نظر میرسید که کار ها داشت خیلی کند پیش میرفت.
_ یونگی تو برو خونه. اون افسره گفت کارمون ممکنه خیلی طول بکشه شاید حتی مجبور بشیم اینجا بخوابیم و فردا ادامه بدن تحقیقات رو.
_ من میمونم.
یونگی قاطع گفت و جیمین آه کشید.
BẠN ĐANG ĐỌC
❄️Snowflakes❄️
Fanfictionهمونطور که بوسشون داغ تر میشد، دونه های برف تصمیم گرفتن ببارن و بدن اون دو پسر رو خنک کنن. - اوه شت! داره برف میاد و تو لباس گرم نپوشیدی! با تموم شدن حرفش سریع کاپشنش رو در آورد تا اونو به جیمین بده. + بزار برف بباره. مهم نیست. با تعجب به جیمین که...