|•••a normal day•••|

429 71 12
                                    

|•••یه روز عادی•••|

Part_9

صبح روز بعد جیمین با حس سرما و سردرد از خواب بیدار شد.

تو جاش چرخید.

یونگی کنارش نبود.

بلند شد و اطرافو نگاه کرد تا یونگی رو پیدا کنه.

_ اوه صبح بخیر مینی. میخواستم بیدارت کنم ولی انگار خودت بیداری.
یونگی از دستشویی بیرون اومد و به سمت جیمین حرکت کرد.

_ صبح بخیر.
جیمین در حالی که چشماشو می‌مالید با صدای خفه‌ای گفت.

یونگی به خاطر کیوتیش لبخند زد.

_ سرت درد می‌کنه؟
_ اوهوم.
جیمین آروم زمزمه کرد و به یونگی نگاه کرد.

به خاطر مستی دیشبش سردرد داشت.

یونگی قرص مسکنی از تو جیبش درآورد و دادش به جیمین.

_ مرسی یونگی.
یونگی سری تکون داد و به جیمین کمک کرد بلند شه.

_ میرم از آشپزخونه یه لیوان آب بگیرم.
_ اوکی پس منم وسایلت رو میبرم. زنگ زدم و یه ماشین گرفتم.
_ اوکی مرسی.

جیمین بعد از گرفتن آب از آشپزخونه و خوردن قرص مسکن برگشت تا به یونگی کمک کنه.

وسط کار گوشیش زنگ خورد.

_ هولی فاکینگ شتتت!
جیمین داد زد و یونگی به خاطر صدای بلندش ترسید.

_ چی شده؟!
_ لعنتی یادم رفت! باید برم سر کار! فقط پونزده دقیقه وقت دارم. ولی الان خیابونا شلوغن و اونجا هم دوره... چیکار کنم؟!

_ آه جیمینا همیشه دردسر سازی!
یونگی آروم زمزمه کرد و گوشیشو از تو جیبش درآورد.

هرچند یونگی منظوری نداشت و فقط شوخی کرده بود، ولی جیمین سرشو با ناراحتی پایین انداخت.

_ الو؟ هوسوک؟ بگو که خونه‌ای رفیق!
...
_ تو بهترینی! خب زود باش بیا به آدرسی که برات میفرستم. میشه موتورتو قرض بگیرم؟
...
_ تو یه فرشته نجاتی هوسوک! فقط لطفاً سریع خودتو برسون.

یونگی گوشی رو قطع کرد و چرخید سمت جیمین تا باهاش حرف بزنه.

_ خب حله! الان هوسوک میاد و...

نتونست حرفشو ادامه بده چون متوجه قیافه غمگین جیمین و سر پایین افتادش شده بود.

_ هی همه چی خوبه؟ ناراحتی؟ مشکلی هس؟
_ نـ-نه... من خوبم...
_ ولی خوب به نظر نمیای.
_ چون من یه دردسر سازم!

جیمین با دلخوری گفت و یونگی تعجب کرد.

تمام سعیشو کرد تا به لبای آویزون جیمین حمله نکنه و گازشون نگیره.

موهای جیمینو به هم ریخت.

_ از کی تا حالا اینقدر لوس شدی؟!
_ هی من لوس نیستم!
جیمین غرید و یونگی لبخند زد.

❄️Snowflakes❄️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora