|•••I'm in love•••|

410 73 4
                                    

|•••من عاشق شدم•••|

Part_14

جیمین قرار بود عصر از بیمارستان مرخص بشه.

وضعیتش به طور کلی خوب بود. توی تصادف ضربه ساده‌ای به سرش خورده بود که اصلا آسیب جدی به همراه نداشت ولی خب کمی خونریزی کرده بود که توی بیمارستان مشکلش حل شد.

یکی از دستاش شکستگی کمی داشت که گچش گرفته بودن. و یه زخم هم روی دست دیگش بود که با چند تا بخیه مشکلش حل شده بود.

جیمین دیگه یونگی رو ندیده بود. اون رفته بود دنبال کار های انتقالی دانشگاهشون. باید امروز می‌رفت یه برنامه از پیش تعیین شده بود.

حالا هوسوک پیشش بود.

داشت براش تعریف میکرد که یونگی چطور داشته مثل بچه ها گریه می‌کرده.

ولی جیمین زیاد حال و حوصله خندیدن نداشت.

مکالمه‌ای که داشتن ذهنشو درگیر کرده بود.

- تو مهم ترین آدم توی زندگیمی. -

جیمین با به یاد آوردن اون جمله حس کرد که تپش قلبش بالا رفته و گرم شدن گونه هاشو هم حس کرد.

_ جیمین خوبی؟ تب داری؟
_ چی؟ نه!! فـ-فقط... هوا یکم گرمه... آره همینه هوا گرمه!
جیمین سریع بهونه تراشید تا هوسوک بهش کاری نداشته باشه.

ولی اصلا چیو داشت قایم میکرد؟

- و من خیلی دوست دارم. -

حس کرد صورتش داره داغ تر میشه.

یونگی قبل از اینکه از اتاق بره بیرون اینو بهش گفته بود.

اینطوری نبود که تا حالا یونگی اینو بهش نگفته باشه.

ولی ایندفعه...
لحنش، چشماش و قیافش متفاوت بودن‌.

این بار اون جمله عمیق بود.
خیلی عمیق...

و جیمین حسش کرد.

جیمین جرقه رو حس کرد! بهش الهام شد!
قلبش لرزید!

جوری که حس میکرد ممکنه همون لحظه منفجر بشه.

و بعدش طوری تند زد که انگار هرگز قرار نیست دوباره آروم بگیره.

اینا همون نشونه هایی بود که تهیونگ بهش گفته بود.

جیمین عاشق شده بود!

- اون لحظست که میفهمی، میخوای تموم عمرتو باهاش باشی. -
وقتی بهش فکر میکرد میدید واقعا دلش میخواد تمام لحظاتشو با اون سپری کنه.

- نمیخوای اونو با کسی شریک بشی. -
کاملا واضح یادش بود که وقتی فکر میکرد جینهو با یونگی قرار می‌ذاره چجوری حسودی کرده بود.

- نمیخوای حتی یه لحظه ازت دور باشه چون تحملشو نداری. -
هر وقت از یونگی دوری میکرد، دوباره بهش برمیگشت. دوباره جذبش میشد. نمیتونست ازش دور بمونه.

❄️Snowflakes❄️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora