|•••what will happen?•••|

527 102 2
                                    

|•••چه اتفاقی میوفته؟•••|

Part_3

اون شب نتونست راحت بخوابه.

مدام فکرش پیش یونگی بود.

هر دفعه که بهش فکر میکرد سرخ میشد و صورتشو فرو میکرد تو بالشش.

صبح که از خواب بیدار شد پیام یونگی رو دید.

بهش گفته بود سه ماه اجاره عقب موندشو پرداخت کرده.

جیمین پرسید که پولشو از کجا آورده.

ولی یونگی جوابی نداد.

چیز دیگه‌ای که توجه جیمینو به خودش جلب کرده بود، نود و هفت تا میس کالش از یونگی بود.

لبخند احمقانه‌ای زد و خودشو پرت کرد رو تشکش.

یعنی چه سوپرایزی برام داره؟

فکرش از اونجا به سمت هدیه‌ی کریسمسی که یونگی براش گرفته بود رفت.

بلند شد و سمت میزش رفت.

کشوی میزشو باز کرد و اون جعبه کوچیک رو در آورد.

جعبه با روبان های قرمز و سبز تزئین شده بود.

یه کارت هم با عنوان «🎄Merry Christmas» به اون جعبه آویزون بود.

جیمین مشتاق بود بدونه داخلش چیه.

از روی سایز جعبه میتونست بگه ممکنه یه انگشتر یا گردنبند باشه.

میتونست گوشواره هم باشه.

یا یه نوع سنگ قیمتی.

جیمین سنگ های قیمتی رو دوست داشت.

اون واقعا نمیدونست باید چه انتظاری از یونگی داشته باشه.

اون سه سال بود که یونگی رو می‌شناخت.

ولی تو این سه سال یونگی هیچ هدیه‌ای بهش نمی‌داد.

یونگی میونه خوبی با کریسمس نداشت.

جیمین اینو میدونست.

ولی حالا که یونگی براش یه چیزی گرفته بود، جیمین مطمئن بود که اون یه چیز خاصه.

جعبه رو روی میزش گذاشت تا یادش نره برش داره.

بین لباساش گشت تا بهترین لباسش رو برای پوشیدن انتخاب کنه.

با صدای قار و قور شکمش، تازه یادش اومد تو تمام این چند روز چیز درست و حسابی‌ای نخورده.

شکمش الان از یه بیابون هم خالی تر بود!

و متاسفانه چیزی هم نداشت که بخوره.

باید می‌رفت بیرون خرید کنه.

یه لباس دم دستی پیدا کرد و پوشید.

کلید خونه و کیف پولشو برداشت و در خونه رو باز کرد.

و یونگی دم در ظاهر شد.

❄️Snowflakes❄️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora