|•••شکستن سکوت•••|
Part_7
_ آقای چویی؟
_ پارک! بلاخره رسیدی! زود باش بیا اینجا پسر باید هر چه سریع تر جور و پلاستو جمع کنی. اینجا دیگه امن نیست.آپارتمان آقای چویی، صاحب خونه جیمین، آتیش گرفته بود.
آتیش تقریبا به موقع خاموش شده بود و خیلی پیش نرفته بود.
ولی بازم موندن تو اون ساختمون قدیمی سوخته، خطرناک بود.
پس آقای چویی به همه کرایه نشین هاش خبر داده بود که بیان وسایلشونو جمع کنن.
از اونجایی که میدونست اونا ممکنه آواره بشن، خونه یکی از دوستاشو معرفی کرده بود تا کرایه نشین هاش برای یه مدت کوتاه اونجا بمونن.
آتشنشانی هنوز تو محل حادثه بود و یه اورژانس هم داشت به وضعیت مصدوم ها رسیدگی میکرد.
با کمک اعضای آتشنشانی بیشتر وسیله ها تخلیه شده بودن.
جیمین رفت توی خونه تا وسایل شخصیشو برداره.
قسمت هایی از خونه بدجور سوخته بود.
تمام لباس هاشو چپوند توی چند تا کیسه زباله و سر کیسه ها رو گره زد.
خرت و پرت های روی میزشو تو چمدونش خالی کرد.
وسایل آشپزخونه خاصی نداشت.
همون چیزای کمی که داشت رو داخل کولش ریخت و کوله رو هم کنار کیسه ها گذاشت.
دفتر کتاباشو هم توی کوله دانشگاهش چپوند.
دیگه همه وسایلش تکمیل بودن.
فقط تشک و پتو و بالشتش مونده بود.
کاش یونگی اینجا بود... اون میتونست کمکم کنه...
سریع سرشو تکون داد تا از شر افکار مزاحمش خلاص بشه.
من اومدم اینجا تا یکم ازش دور باشم. نباید بهش فکر کنم. من نیاز دارم که افکارمو سر و سامون بدم...
جیمین وسایلشو به کمک آتشنشان ها پایین برد و دم در جمعشون کرد.
جیمین یه ماشین کرایه کرد تا با وسایلش به خونه دوست آقای چویی بره.
بعد از سوار کردن وسایلش، خودشو انداخت تو ماشین و دستاشو بهم مالید.
_ خیلی سرده...
آروم زمزمه کرد و دستاشو جلوی بخاری ماشین گرفت.آدرسو به راننده داد و آروم تو جاش نشست.
تو تمام راه در حال فکر کردن بود.
درباره زندگیش تو سئول، بوسان، مادرش، تهیونگ و خاله هوان، حتی اون پسره جونگکوک و در آخر، یونگی.
کسی که اخیرا خیلی بیشتر از قبل ذهنشو درگیر کرده بود.
آهی کشید و روی شیشه طرح های بیمعنی کشید.
ESTÁS LEYENDO
❄️Snowflakes❄️
Fanficهمونطور که بوسشون داغ تر میشد، دونه های برف تصمیم گرفتن ببارن و بدن اون دو پسر رو خنک کنن. - اوه شت! داره برف میاد و تو لباس گرم نپوشیدی! با تموم شدن حرفش سریع کاپشنش رو در آورد تا اونو به جیمین بده. + بزار برف بباره. مهم نیست. با تعجب به جیمین که...