|•••good morning•••|

394 76 1
                                    

|•••صبح بخیر•••|

Part_18

_ آه پس تو میخوای با جیمینی بری بوسان زندگی کنی؟ هومم...
سوکجین گفت و تو فکر رفت.

_ آره...
یونگی میخواست ببینه عکس العمل سوکجین چیه.

_ خب خیلیم خوبه. به هر حال این تصمیم خودته. ولی هیونگ عزیزتو یادت نره ها!! وگرنه خودم پا میشم میام اونجا پاره پورت میکنم!
_ خیله خب هیونگ حالا نمی‌خواد به خاطر هیچی عصبی بشی. هنوز اتفاقی نیفتاده. و باشه من حتما بهت زنگ میزنم و ازت خبر میگیرم.

سوکجین کمی نوشیدنی خورد.

_ خوبه خوبه. حالا بیا بریم پیش بقیه.
_ خب راحت تر از چیزی بود که فکر میکردم.

_ چرا فکر میکردی ممکنه سخت باشه؟ می‌دونی درواقع تازه پیدات کردم و نمی‌خوام ازم دور باشی. ولی نمیتونم مجبورت کنم بمونی. از طرفی منم همیشه سرم شلوغه و ما نمیتونیم زیاد همدیگه رو ببینیم. پس رفتنت خیلی هم تفاوتی ایجاد نمیکنه. حداقل سعی میکنم اینجوری خودمو گول بزنم!
سوکجین گفت و زد زیر خنده.

یونگی هم لبخند زد.

_ هیونگ، ممنون واسه‌ی همه چیز. بدون تو من الان اینجا نبودم. شاید با هیچکدوم از اون آدما آشنا نمی‌شدم و زندگیم خیلی مزخرف میشد. ولی خب تو منو پیدا کردی و کمکم کردی و زندگیمو تغییر دادی. هر چند برادر ناتنی هستیم ولی تو برام یه برادر واقعی هستی. جدا از اتفاقات گذشته، خوشحالم که برادرمی.

سوکجین اشکشو نمایشی پاک کرد و با دستش به شونه یونگی زد.

_ یا از این حرفای احساسی نزن! پاشو برو این حرفا بهت نمیاد!

یونگی خندید و رفت توی سالن پیش بقیه. سوکجین هم لبخندی زد و دنبالش رفت.

_ خب سوکجین هیونگ و نامجون، ازتون می‌خوام مراقب هوسوک باشین...
_ یعنی چی مگه من بچم؟
_ منظورم این نبود... منظورم این بود که چون من دارم میرم اونا کنارت باشن تا احساس تنهایی نکنی.

_ داری میری؟ کجا؟
نامجون پرسید چون منظورشون رو نفهمیده بود.

_ اوه نامجون هیونگ یادم رفت بهت بگم. من و یونگی داریم میریم بوسان. می‌خوایم اونجا با هم زندگی کنیم.
_ چی؟ واقعا؟ داری میری؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟

_ ببخشید حواسم نبود...
_ عیبی نداره. ولی من تازه داشتم باهات رفیق میشدم آه...
نامجون کلافه گفت و به طور نمایشی یه حالت ناامید به خودش گرفت.

جیمین کوتاه خندید.

_ نامجون هیونگ ما همین حالا هم دوستیم. هروقت خواستی بهم پیام بده یا زنگ بزن.
_ اوکیه جیمینا. باهات در تماس میمونم.

یونگی کنار هوسوک که دوباره ناراحت بود نشست.

_ شرمنده رفیق.
_ نه نگرانش نباش من خوبم. یعنی... خوب میشم. و نامجون آدم جالبیه احتمالا به زودی جای تو رو میگیره و کاملا تو رو یادم میره!

❄️Snowflakes❄️Où les histoires vivent. Découvrez maintenant