|•••cute kitten•••|

388 68 39
                                    

|•••بچه گربه‌ی کیوت•••|

Part_12

جیمین یه تاکسی گرفته بود و تو راه محل کارش بود.

پیام یونگی رو خونده بود. ولی خب متاسفانه چون دیر بیدار شده بود، باید مستقیم سر کارش می‌رفت.

حالا هم داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و عمیقا تو فکر بود.

به این فکر میکرد که چطور هروقت مشکلی براش پیش میومد یونگی کنارش بود تا بهش کمک کنه.

به این که چطوری یونگی همیشه مراقبش بود و نمیذاشت کسی بهش آسیب بزنه.

به اینکه این همه مدت یونگی رو تو ذهنش داشته. هر اتفاقی که میوفتاد به اون فکر میکرد.

اگه کسی باهاش دعوا میکرد، به این فکر میکرد که اگه یونگی اونجا بود چه بلایی سر اون شخص میاورد.

اگه حالش بد بود، به این فکر میکرد که اگه یونگی پیشش بود براش غذا یا شیرینی درست میکرد یا دعوتش میکرد تا با هم بیرون برن فقط برای اینکه حالش بهتر بشه.

اگه وسیله‌ی جدیدی می‌خرید، میخواست سریع به یونگی نشونش بده. اگه لباس جدیدی می‌خرید، میخواست یونگی راجع بهش نظر بده.

ذهنش پر شده بود از یونگی. یونگی اینجا، یونگی اونجا، یونگی همه جا...!

همین باعث میشد که سردرد بگیره و سردرگم بشه. به خاطر همین میخواست از یونگی دور بشه. میخواست افکارش آروم بگیرن و دست از سرش بردارن.

میخواست صدای آروم و قشنگ یونگی هی تو ذهنش اکو نشه. میخواست شبا قبل از خوابیدن اینقدر به اون فکر نکنه. میخواست قلبش وقتی کنار یونگیه به طور عجیب و غریبی به تپش نیوفته.

ولی خب... انگار قرار نبود بتونه انجامش بده. خواسته های ذهنیش مهم نبودن وقتی قلبش اونو به سمت یونگی میکشید.

تا زمانی که کنار اون آرامش داشت، خوشحال ترین آدم روی زمین بود و قلبش حس خوشایندی داشت، خواسته های ذهنیش مهم نبودن.

سرشو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست.

آهی کشید و شقشقه هاشو آروم مالش داد.

سعی کرد یکم آروم بشه چون حالا نزدیک محل کارش بود و باید خودشو برای یه برخورد خوب با مشتری ها آماده میکرد.

وقتی رسیدن پول راننده تاکسی رو پرداخت کرد و سریع توی فروشگاه رفت.

همون طور که قبلا قول داده بود زودتر از زمان شروع شیفتش اومده بود.

_ سلام هیونگ! من اومدم.
_ اوه جیمینا سلام! خوشحالم که اینجایی. خوبه که زود اومدی. بدو برو لباساتو عوض کن.

جیمین سری تکون داد و رفت تا لباساشو عوض کنه.

_ نامجون هیونگ... میشه ازت یه چیزی بپرسم؟
وقتی از اتاق کوچیکی که توش لباساشون رو عوض میکردن بیرون اومد، گفت.

❄️Snowflakes❄️Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin