|•••معمای ملاقات•••|
Part_10
هوسوک و یونگی تا قبل از اینکه ظهر بشه و جیمین بیاد، با هم کلی حرف زدن.
یونگی تمام اتفاقات ریز و درشتی رو که تو خونه خانوادهی جیمین براش افتاده بود، برای هوسوک تعریف کرد.
ظهر یونگی مشغول غذا درست کردن شد و هوسوک هم بهش کمک کرد.
غذا دیگه تقریبا آماده شده بود که صدای در زدن اومد.
_ انگار جیمینی اومد میرم درو براش باز کنم.
_ هوم.هوسوک از آشپزخونه بیرون رفت و درو برای جیمین باز کرد.
_ سلام جیمینی! خوش اومدییی! خسته نباشی!
هوسوک با یه لبخند جذاب گفت و جیمین به خاطر نوری که از صورتش ساطع میشد کور شد._ مـ-ممنون هوسوک شی...
_ راحت باش و هوسوک صدام کن یا اگه نمیخوای میتونی بهم بگی هیونگ.
_ اوم... باشه هوسوک هیونگ.هوسوک دوباره لبخند زد و جیمین رو به داخل خونه دعوت کرد.
جیمین کفش هاشو درآورد و گذاشتشون توی جاکفشی.
رفت داخل خونه و مشغول تماشاش شد.
خونه یونگی کوچیک ولی قشنگ بود.
جیمین خونه یونگی رو دوست داشت همیشه بهش احساس آرامش میداد.
دیواراش کاغذ دیواری ساده خاکستری رنگ بودن ولی نه یه خاکستری کم رنگ و بی روح.
روی اون لایه تماما خاکستری رگه های خیلی نازکی از رنگ سیاه و قرمز وجود داشت که باعث میشد نگاه کردن به اون کاغذ دیواری حوصلت رو سر نبره.
کف خونه پارکت چوبی با رنگ قهوهای سوخته بود.
بعضی از قسمت ها فرش شده بودن ولی بقیه جا های زمین لخت بود.
مبل هایی با رنگ آبی کاربنی با آرایش مربعی تو سالن چیده شده بودن.
اینجا دیگه حس خونه خودشو داشت.
وقتی صدای هوسوک و یونگی رو از آشپزخونه شنید رفت اونجا تا بپرسه وسایلاش کجاست.
_ یونگی سلام.
_ اوه سلام جیمی خوبی؟
_ ممنون. وسایلم کجان؟ کجا لباسامو عوض کنم؟_ همینجا جیمینی!
هوسوک با نیشخندی گفت و چشمای جیمین از تعجب درشت شد.یونگی آهی کشید و آروم هوسوکو به یه سمت دیگه هل داد.
_ به اون توجه نکن اون علاوه بر سانشاین بودن یه منحرف لعنتیه!
هوسوک خندید و مشغول کار شد.
_ اتاقمو که بلدی وسایلتو همونجا گذاشتم.
_ اوکی مرسی.
جیمین خودشو به راهروی کنار آشپزخونه رسوند.
KAMU SEDANG MEMBACA
❄️Snowflakes❄️
Fiksi Penggemarهمونطور که بوسشون داغ تر میشد، دونه های برف تصمیم گرفتن ببارن و بدن اون دو پسر رو خنک کنن. - اوه شت! داره برف میاد و تو لباس گرم نپوشیدی! با تموم شدن حرفش سریع کاپشنش رو در آورد تا اونو به جیمین بده. + بزار برف بباره. مهم نیست. با تعجب به جیمین که...