Throy,ch13

1.3K 409 4
                                    

بعد از یه روز هنوز هم گوشه ای از ذهنش درگیر اون اتاقای عجیب و آدمای داخلشون بود ولی نتونسته بود حتی یه سوال کوچیک از چانیول بپرسه.

از طرف دیگه وقتی به اون خونه رفت و با رابطه چان با پدرش رو به رو شد یاد خانواده کوچیک خودش افتاد. خواهرش!

چقدر دلتنگش بود؛ یعنی تونسته از پس خودش بربیاد؟ یعنی افراد روستا کمکش کردن؟ یعنی چانیول اجازه میده بره ببینتش؟

سوال آخرش مدام توی ذهنش چشمک میزد و بک نمیتونست در برابر خواسته اش مقاومت کنه.

به آرومی کنار چان، روی تخت، نشست و هرچند نتونست توجه پسر بزرگتر رو جلب کنه اما از تصمیمش برنگشت.

برای پرت کردن حواسش از افکار منفی مشغول بازی با انگشتاش شد.
"دلم برای خواهرم تنگ شده"

چان بالاخره دستی که روی چشماش گذاشته بود برداشت و نگاهشو به بکهیون داد.

"میشه یه روز برم و ببینمش؟ "

چان دوباره درحالی که دستش رو جای قبلی میذاشت،باشه آرومی گفت؛ ظاهرا بکهیون قرار نبود هیچوقت متوجه بشه همچین چیزی خلاف قوانینه و چان میخواد برای امگاش قانون شکنی کنه!

*

به همراه یکی از آلفاهایی که به دستور چان همراهش اومده بود، از ماشین بزرگ اردوگاه پایین اومد و مستقیم به سمت خونه خودشون حرکت کرد.

دوست داشت فریاد بزنه که من برگشتم؛ بکهیون برگشته!

نفس عمیقی کشید و هوای تازه روستا رو وارد ریه هاش کرد.
نمیدونست به خاطر حمله وحشیانه باد به سمت صورتشه یا زیادی احساساتی شده ولی خیسی قطره کوچیک اشکی رو کنار چشمش حس کرد.

در چوبی و کوتاه حیاط رو که به خاطر قدیمی بودنش صداهای زیادی تولید میکرد رو باز کرد و همین کافی بود تا خواهر کوچیکش با اون لباسای زرشکی از پشت پنجره آشپزخونه نگاهشو به بیرون بده و با برادرش رو به رو بشه.

لحظه بعد دختر زرشکی پوش از پشت پنجره محو شد و ثانیه بعد با سرعت از در ورودی بیرون پرید و به سمت بکهیون دوید.
دقایق طولانی فقط خواهرش رو بغل کرده بود و با لطافت انگشت های ظریفش رو بین موهای باز و حالت دار دخترک میکشید.

به هم گفته بودن چقدر این دوری برای هردوشون سخت بوده و حالا خوشحالن که بازم پیش همن.

"دلم برات تنگ شده بود"
جیهیون بین اشکای از روی شوق و دلتنگیش گفت و با صدای کیوتی از آبریزش بینیش جلوگیری کرد.

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now