Throy,ch27

1.1K 373 20
                                    

سفیدی! کلمه ای که بیشتر از هزاران جمله رو داخل خودش جا میداد. جمله هایی با تعریف مختلف... تعریف هایی از زندگی بکهیون!

ظاهرا هرچقدر هم تلاش میکرد تا پاش رو روی خط قرمز یا شاید سیاه زندگی بذاره ولی باز هم همه چیز اونو به همین نقطه سفید برمیگردوند.

نقطه سفیدی روی دیوار!
چند روزی میشد که با دستبند های فلزی به اون تخت سفید بسته شده بود و به رو به روش خیره بود.

حس میکرد اگه فقط یکم دیگه به اون اتاق خالی و بی روح نگاه کنه کور میشه.
دلش برای دیوار های سیاه و سنگی اردوگاه تنگ شده بود.

شاید رنگهایی که چانیول و اطرافیانش با عشق به روح و زندگیش بخشیده بودن کم کم رنگ میباختن و از بک یه موجود کاملا سفید، همونطور که دکترش میخواست،میساختن.

اینقدری در طول روز وقت داشت که بارها و بارها اتفاقات این چند روز رو با خودش مرور میکرد و هربار با چیزای جدیدی درون خودش مواجه میشد.
درواقع نتیجه الان زندگیش به خاطر دو روز مهم بود. دو روزی که همه چیز رو تغییر داد.

" فلش بک_روز اول_دزدیده شدن هیونا "

درحالی که اهنگی برای هیونا زیرلب زمزمه میکرد سمت اتاقشون راه افتاد.

حس میکرد مسیر رو داره اشتباه میره ولی باز هم ترجیح داد خودش راه رو پیدا کنه به هرحال قرار نبود گم بشه و اینجوری حتی فرشته کوچولوی توی بغلش هم بیشتر بازی میکرد.

هرچی جلوتر میرفتن دیوار های سنگی کمتر و فضای باز، بیشتر میشد و این هیونا رو به وجد میاورد.

"اینقدر تکون نخور هیونا، ما اجازه نداریم بریم دورتر"

انگار که بچه متوجه میشه زمزمه کرد ولی اون دختر کوچولو هرلحظه بیشتر از خودش صدا درمیاورد و کم کم داشت دل عمه اش رو به رحم میاورد.

بالاخره به خاطر ورجه وورجه هیونا و کنجکاوی خودش قدم هاش رو سمت بیرون گذاشت و اینقدری محو طبیعت اطرافش بود که متوجه سیاهی سایه شخصی درست پشت سرش نشد و ظاهرا فرصتی برای این کار نداشت چون قبل از اینکه به خودش بیاد تکه سنگی به سرش برخورد کرد و فقط تا حدی توان براش موند که برگرده و اون شخص رو ببینه.

هنوز توی شوک ضربه ی سرش بود و متوجه بیرون رفتن هیونا از بغلش نشد.
با بهت به مرد رو به روش خیره شد و وقتی دستش رو روی سرش گذاشت و قرمزی خون رو لای انگشت هاش دید تازه فهمید چی شده ولی خیلی دیر شده بود و حالا با بی حالی روی زمین افتاده بود و به کاغذی نگاه میکرد که اون مرد لحظه آخر براش گذاشته بود.

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now