امروز به خاطر یه سری آزمایش جدید همراه چندتا از الفاها به عمارت اقای پارک اومده بودن و قرار بود شب رو اونجا باشن.
تقریبا نیمه اول مسیر با گریه های هیونا گذشته بود و حالا باورش نمیشد که دخترش چطور بین بازوهای یه الفا اروم گرفته.
با حیرت خنده عصبی ای کرد و به قاب رو به روش خیره شد.
در درجه اول نمیفهمید چرا یکی از افراد چانیول باید به نگهداری بچه علاقه داشته باشه و در درجه بعدی هیونا چطور اون غریبه رو به پدرش ترجیح داده بود؟!چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا اروم بشه. این روزها با هرچیزی عصبی میشد و این چیز خوبی نبود.
توله گرگی که تا چند دقیقه قبل صدای گریه هاش تا مغز بکهیون نفوذ میکرد حالا با لذت دست و پاهاشو برای الفا تکون میداد و مشخص بود کاملا هیجان زده اس.
مسیر طولانی به پایان رسید و بالاخره میتونستن به کاراشون برسن.
بکهیون به سرعت دست هاش رو سمت دخترش دراز کرد و بدون توجه به لبای اویزون الفا و گریه های هیونا، اونو توی بغلش کشید.
مهم نبود اون دو نفر چی میخوان؛ بک هنوز هم به کسی اعتماد نداشت و نمیتونست اجازه نزدیکی بیش از حد رو بهشون بده.
نگاهی به دخترش انداخت که با وجود لبای لرزون و چشم هاش مشخص بود میخواد گریه کنه برای همین صورتش رو توی گردنش برد و عمیق نفش کشید.
"الان وقت گریه نیست پرنسس"همین جمله برای شکستن بغض اون کوچولو کافی بود و پدر بیچاره اش تنها کاری که میتونست بکنه سرعت بخشیدن به قدم هاش برای رسیدن به آزمایشگاه بود.
نیمه راه کمی مکث کرد و به دو مسیر رو به روش خیره شد.
نمیدونست بهتره اول به دیدن اقای پارک برن یا اول ازمایش هارو انجام بدن.
درگیری ذهنیش با دیده شدن اقای پارک اونم توی چند قدمیش برطرف شد و با لبخند سمت مرد مسن قدم برداشت.پیرمرد با خوشحالی نوه عزیزش رو توی آغوشش کشید و بک باورش نمیشد اون شیطان کوچولو حتی توی بغل پدربزرگش هم اروم میشه.
ظاهرا برخلاف روزای اول فقط با پدرش مشکل داره و دوست نداره نزدیکش بشه و همه اینا باعث یه حس بد توی وجود بکهیون میشد که حتما باید بعدا راجع بهش با چانیول صحبت میکرد.به خاطر اعتمادی که به پدر چانیول داشت بچه رو بهش سپرد و حالا خودش توی اتاقک جدایی درحال خون دادن بود و امیدوار بود اون دکترای لعنتی با پرنسسش خوب رفتار کنن.
دستش رو روی جای سرنگ گذاشت و کمی فشار داد تا از خونریزی کمش جلوگیری کنه و همین حین از دکتری که نمونه ازمایش یا به عبارتی خون بکهیون، رو برداشته بود تشکر کرد.
YOU ARE READING
ᴛʜʀᴏʏ
Fanfictionتعادل! کلمه ای که بعد از به وجود اومدن اون قوانین مسخره تعریف شد. تعادلی بین سه گونه آلفا، بتا و امگا... تعادلی که جایگاهی برای بیون بکهیون نداره؛ کسی که خطرناک محسوب میشه فقط چون جز هیچ گونه ای نیست و بعد از 18سال قراره مورد آزمایش قرار بگیره. آز...