💥اثر هنری 💥

633 123 102
                                    


صدای باز شدن در ورودی باعث شد پسر روی مبل نگاهشو از شعله های آتش بگیره،
همونطور که روی مبل دراز کشیده بود نگاهشو به دختر درمونده ای کورمال کورمال و بی‌حال به سمت اتاق خودش میرفت دوخت،
بومیونگ توی حال و هوای حس گند خودش بود که صدای بلند چانی شوکه اش کرد.

_ هی تو....

وحشت زده به سمت پسر روی مبل چرخید، حالا نشسته بود و مابین ابروهاش یه اخم پررنگ شکل گرفته بود و بخوبی میزان عصبانیتش رو نشون میداد

_ فکر کردی با یه پاپوش دوختن ساده هیون از من متنفر میشه؟...

میدونست بکهیون توی آشپزخونه داره سوپ درست میکنه و احتمال میداد داره حرفاشون  رو میشنوه. امیدوار بود بومیونگ لابلای حرفاش خودش رو لو بده... به قیافه شوک زده دختر روبروش پوزخند  زد

_ تو دیگه اینجا جایی نداری... هیون میخواد تو رو پیش خانوادت بفرسته...  باید بگم نقشه ات بهم خورد...

با لحنی که حرص دخترو دربیاره، حق به جانب گفت و منتظر موند تا اون حرف بزنه اما با دیدن اشکهایی که چشمای سیاهش رو پر کردن جا خورد...
با چشمای که حالا گرد شده بودن به دختر گریونی که مظلومانه اشک می‌ریخت زل زد...

_ من نمیخوام برگردم اونجا... نمیخوام برم پیش خانواده ای که انداختنم دور...

چشمای خیسش رو عاجزانه به پسر  روی مبل دوخت
_ لطفا... لطفا چانی... اگه تو به ارباب بگی تصمیمش رو عوض میکنه...

با این حرفش چانی اخم کرد و غر زد
_ بمونی اینجا ک چی؟...  من دیگه ازت خوشم نمیاد که بخوای دوستم باشی... تو اینجا فقط ی مزاحمی... برو پیش خانوادت، مطمئن باش مامانت دوستت داره،  یه مامان نمیتونه بچه خودش رو دور بندازه... اگه من جای تو بودم میرفتم پیش خانوادم...

_ اوه البته که می رفتی  ...

صدای عصبی بکهیون که به گوشهای چانی خورد، پسر ترسیده  به سمتش چرخید، بکهیون با صورتی که یه هاله تاریک دورشو فرا گرفته بود بهش نگاه می‌کرد و انگشتای ظریفش به لبه های سینی توی دستش فشار می آورد، ظروف  به شدت میلرزیدن...
بکهیون همه مکالمه اون دوتا رو شنیده بود اما اینبار هم به نفع بومیونگ برداشت کرده بود، درواقع طوری که چانی به اون دختر سرکوفت میزد و بهش گفت من دیگه ازت  خوشم نمیاد و تو مزاحمی، تو ذهن بکهیون به بدترین شکل ممکن قضاوت شد،
و اون جمله آخر،  تمام  منطق های بکهیون رو از بین برد  و باز افکار مسموم ذهنش رو پر کردن...
با صدایی که حالا ترسناک و بدون هیچ حسی بود گفت

_شاید بهتر باشه جای بومیونگ تورو بفرستم پیش خانوادت...

چشمای چانی از ترس تغییر حالت دادن، و این بومیونگ بود که دزدکی لبخند پیروزی میزد...
بکهیون آروم بهش نزدیک شد و  سینی تو دستشو رو میز رها کرد، همونطور که نگاهش به چشمای درشت چانی بود به دختری که با لبخند  پشت سرش ایستاده  بود دستور داد
_ برو تو اتاقت  ...

Magical loveWhere stories live. Discover now