_ دیدی اینقدر کولی بازی نیاز نبود... الان میخوای بیشتر اون نقطه رو لمس کنم؟
_ آره... آره... بیشتر میخوام... .
یه چیزی درست نبود،
صدای چانی بغض داشت و به زور کلمات رو به زبون آورد
بکهیون به مردمک های شفافش خیره شد، ردی از خیسی توی چشمای درشتش پیدا بودن، اون پسر درمونده و کلافه بود انگار که فقط میخواست بکهیون رو با این کار خوشحال کنه و خودش رو هرچه سریع تر خلاص،، ...چونکه بکهیون ازش درخواست کرده پذیرفته بود اما به هیچ وجه نمیخواست فکر کنه بیشتر از انگشت هیون چی قراره واردش بشه...
و حرفی که زد باعث شد بکهیون یقین پیدا کنه چانی داره دروغ میگه..._ لطفا هرچه سریعتر هر کاری دوست داری بکن ...چون که من خوابم میاد هیون...
خب این بچه مظلومی تو بغلش درحال خمیازه کشیدن بود و چشمای درشتش رو میمالید، کردن نداشت...
بکهیون با خودش گفت و انگشتش رو آروم بیرون کشید و باعث شد چانی یه نفس عمیق بکشه...
خب بکهیون قرار نبود از اولش با اون بچه سکس کنه
نمیدونست چرا کارشون به اینجا کشید و کنترلش رو از دست داد، همه چیز یهویی اتفاق افتاد و مغزش اونقدر قفل کرده بود که بخواد باهاش اونکارو بکنه...
اونم با یه بچه که اصلا نمیدونه سکس چی هست... با کسی که ادعا میکنه دوستش داره...چانیول منتظر بهش خیره شد .. خسته بود و حس میکرد یه لشکر دایناسور جسمش رو لگد کردن...
پلکای درشتش کم کم نیمه باز میشدن و تنش توی آغوش هیون سنگین تر میشد...
دیگه براش مهم نبود ارضا نشده نبظ عضوش اذیتش نمیکرد فقط میخواست بخوابه اما فقط اگه بکهیون اجازه میداد میخوابید.... ولی اونم حرفی نمیزد فقط بی صدا به چشمای هم خیره بودن...
دست خیسشو روی گونه چانیول گذاشت و با شصتش نوازشش کرد....
باعث شد چانیول چشمای دردمندش رو ببنده از نوازش هاش لذت ببره..._ اذیت شدی ؟
بکهیون پرسید و چانیول باهمون چشمای بسته سرشو به دوطرف تکون داد که یعنی نشدم ولی بکهیون میدونست دروغ میگه... .
_ چرا به هیون دروغ میگی؟
_ چون اگه راستشو بگم تو اهمیت نمیدی... .
دست بک لای موهاش خزید و نوازش هاشو لابهلای موهای فرش که حالا کمی نمور بودن ادامه داد...
_ هیون بهت اهمیت نمیده؟ ... تو با ارزش ترین دارایی منی...
لحنش غمگین و دلخور بود، باعت شد چانی چشماشو باز کنه و با حالت پشیمونی نگاهش کنه
_ ببخشید...
بکهیون خندید و همونطور که موهاشو ناز میکرد پیشونیشو بوسید...ازش فاصله گرفت و به لبخند کمجون روی لباش خیره شد