💥خاطرات💥

1.2K 174 130
                                    

حلقه های اشک چشمای زن رو پر کردن، نمیتونست نگاهشو از مردمک های لرزون چانیول برداره...
تموم اون خاطرات مثل یک فیلم از جلوی چشمای شوک زده شون گذشت، فقط با یک نگاه، ولی نمیتونست فقط یک نگاه خالی باشه، حتما این خواسته بکهیون بوده که بومیونگ همه خاطراتش رو یادش اومده،...
دوباره اون سردرد لعنتی داشت به جمجمه چانیول فشار می‌‌آورد،  شبیه ترکیدن یه بمب بود که  امواجش توی سر چانیول صدا میدادن...
صدا هاي اطرافشو نمیشنید، فقط اون موج بزرگ و قوی گوشهاش رو پر کرده بود...
چهره نگران بکهیونو روبروش دید، انگار که ازش حالشو می‌پرسید...
بکهیون چرخید سمت بومیونگ و سرش داد زد که یه چیزی بیاره، چانیول صداشو نمیشنید، اما  چند لحظه بعد اون زن با یه صندلی اومد و بکهیون  کمک  کرد چانیول بشینه...

موهای فرش بین انگشتاش کشیده می‌شدند  و قرمزی چشمای درشتش نشون میداد دوباره بهش شوک وارد شده...

_ همونجا واینستا... برو یه لیوان آبی، آب پرتقالی، چیزی براش بیار...

بکهیون خطاب به بومیونگ که هنوز درحالی که به چان خیره بود اشک می‌ریخت داد زد و اون زن  بلافاصله ترکشون کرد،
بکهیون روبروی چانیول، روی زانوهاش خم شد و دستاشو دوطرف صورت مچاله و درد کشیده چانیول گذاشت و به چشمای خیسش نگاه کرد...

_ منو نگاه کن...  آروم باش... کشیدن موهات فایده نداره... بس کن...

چانیول صداشو نمیشنید، هنوز اون صدای بلند تو گوشهاش بود، چشماشو بست درحالی که اون حلقه ای درشت روی گونه هاش روانه شدن لب زد....

_ ... صداتو نمیشنوم ... هیون.... درد میکنه....

اخر جمله اش هق زد و از فکر کردن به این که ممکنه دیگه نشنوه به گریه افتاد، نمی‌خواست گریه کنه ولی نمیتونست...
دستای بکهیون روی دستاش نشست و از  موهاش فاصله داد... حالا جای دستای خودش، انگشتای بکهیون با نرم ترین حالت ممکن داشت توی موهاش حرکت می‌کرد ...  .

_ چانی هم وقتی دردش می‌گرفت اینجوری ناله  میکرد...

تهش یه لبخند غمگین زد و جمله چانیول رو تکرار کرد
_ هیون... درد میکنه... .

_ نمیشنوم چی میگی...  من... من کر  شدم؟

چانیول با حالت بغ کرده نگاهش می‌کرد و بکهیون یادش نمیومد اون تابحال ازین حالات به خودش گرفته باشه ، اون بچه همیشه غد و تخس و عصبی بنظر می‌رسید، حتی وقتی که یه قیچی رفته بود تو کمرش، سعی می‌کرد  قوی بنظر برسه...
به حالت مظلوم چشماش لبخند زد و سرشو به علامت منفی تکون داد... .

_ به خاطر شوکی که بهت وارد شد، اینجوری شدی.... یکم که بگذره حالت خوب میشه...

در مقابل نگاه گنگ چانیول انگشتاشو روی گونه های پسر کشید و پاکشون کرد،  چانیول با دیدن دستای بکهیون یاد انگشتای شکسته اش افتاد و ناخودآگاه دوباره  بغضش گرفت... 

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 12, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Magical loveWhere stories live. Discover now