💥سقوط یک فرشته 💥

555 141 68
                                    

تمام حرصشو سر کوله پشتیش خالی کرد و محکم انداختش کنار مبل
سرش هنوزم درد میکرد و نمیدونست باید چی کار کنه... خودش رو به سمت آشپزخانه رسوند و بین بسته های داروهاش دنبال مسکن گشت... دستاش میلرزیدن و هرچی که به دردش نمی‌خوردو می‌ریخت کف زمین...

و این وسط چندتا شیشه دارو هم شکسته شدن...
نمیدونست اون بسته های کوفتی رو کجا گذاشته،  مغزش از شدت درد از کار افتاده بود و چشماش از شدت سوزش و اشک تار شده بودن،
کابینت ها رو هم زیرو رو کرد و بالاخره تونست یه بسته پیدا کنه...
با دستای لرزونش دوتا قرص  رو به لبهاش رسوند و به طرف سینک رفت، مشتاش رو پر از آب کرد و به سمت لبهاش برد.
با فکر اینکه مسکن هاش قوی اند و تا یه دیقه دیگه خوابش میبره خودشو به تختش رسوند و روش دراز کشید، سردردش کمتر شد اما هنوزم اذیتش می‌کرد  ...

روی تخت غلطید و به پهلو دراز کشید... زانوهاش رو تو شکمش جمع کرد و سرشو بین دستاش گرفت ...
چشماشو روی هم فشرد که سوزش‌ رو کم کنه اما با بسته شدن چشماش، تصویر بکهیون جلوی چشماش اومد و لحن سرخوش پسربچه ای که دنبالش توی یه راهرو کشیده میشد

_یااا هیونی...  میخوای چی نشونم بدی؟...

بکهیون یه لبخند گرم تحویلش داد و گفت

_ اینقدر سوال نکن... فقط دنبالم بیا...

اینجا خونه جدیدشون توی سئول بود، و الان توی همون راهرویی که به اتاق آبی می‌رسید  راه می‌رفتند،
بکهیون در اتاق خواب رو باز کرد

_ اینجا مال توعه... همونطور که دوست داشتی، هم به آشپزخانه نزدیکه هم به من،...

چانیول میتونست ذوق زدگی اون پسر بچه احمق رو احساس کنه، اون بچه با همین چیز کوچیک چقدر خوشحال شد، هیونیش رو محکم بغل گرفت و بین بازوهای تپلش چلوندش... لپهای هیون رو با دستاش لمس کرد و صورتش رو با غنچه کردن لباش جلو برد

چانیول با دیدن این صحنه ها اخم کرد و سرشو محکم تر بین دستاش فشرد و خطاب به چانی توی رویاش غر زد
_ اون کارو نکن... تو یه  احمقی... احمق...

پلکهاشو از هم فاصله داد تا چیز دیگه ای نبینه...
اما وقتی دیدش یکم بهتر شد کسی رو که  جلوش دید باعث شد، همه چیزو فراموش کنه و با ترس روی تخت سیخ بشه...
باورش نمیشد اون دکتر روانی رو فراموش کرده و تنهایی اومده خونه خودش،...

_ دست از سرم بردار...

صداش خیلی ضعیف بود حتی خودشم به زور شنیدش....
نیشخندی روی لبهای سیاه رنگ دکتر نشست و قیچی توی دستش رو بالا گرفت...

_ من از بازی کردن  خسته شدم چانی...

نیشخندش محو شد و با نگاه ترسناک و تاریکی ادامه داد

_ اینبار برای همیشه نابودت میکنم...

چانیول ترسید و خودش رو عقب تر کشید، تنها کاری که تونست انجام بده همین بود، حتی توان فرار کردن هم نداشت...

Magical loveWhere stories live. Discover now