💥تنهایی💥

635 154 97
                                    


_ب.. بکهیون شی... م... میشه امشب اگه جونگین نیومد... شما باشین... 

خب این یه فرصت برای بکهیون به حساب میومد نه؟
یه فرصت طلایی برای بدست آوردن دوباره قلب‌ چانیول ولی چی میشد اگه این فرصت رو قبول نکنه، درواقع نمی‌خواست به خودش امید  بده و دوباره به این پسر وابسته شه
و بعد از یه مدت دوباره از دستش بده، میدونست چیزی تا درست شدن معجون نمونده، حداقل تا یک هفته دیگه طول میکشه...  و بعد تمام...  دیگه چانیولی وجود نداشت، اون همین طور که اومده بود همین قدر سریع محو میشد و باز بکهیون میموند و حس های عذاب آور...
تو این شرایط بهتر دونست تمام اتفاقات گذشته رو تعریف کنه... تا قبل از اینکه نیمه تاریک روحش وسوسه اش کنه بیخیال درست کردن معجون بشه و چانیول رو تا ابد نگه داره...
همیشه این نیمه تاریک وسوسه اش می‌کرد اما بکهیون میدونست چانیول قرار نیست تا ابد اینجا بمونه... چون چانی نموند... چانی رو به زور نگه داشت اما اون آخرش رفت...

_ میخوای راجب گذشته بدونی... ؟

سوال یهوییش چانیول رو شوکه کرد

_ ها؟... فکر کنم میخواستین آخر کار بهم بگین...

_ اشکالی نداره اگه الان یکمشو برات تعریف کنم... به هر حال بهتره الان بدونی که نباید بهم اعتماد کنی...
میدونی چیه؟ ... شاید با فهمیدن گذشته خودتم به یادشون بیاری... حتی کوچیک ترین خاطرات، مثل وقتایی که به توت فرنگی ها حسادت میکردی...

بکهیون لبخند تلخی زدو چانیول میتونست حلقه زدن اشک رو تو چشماش ببینه، نمیدونست چرا باید به یه مشت توت فرنگی حسادت کنه اما این حال بکهیون و بغض توی صداش خبر میداد چیزایی خوبی قرار نیست بشنوه... این داستانی که میخواد شروع بشه ، یه پایان تلخ در انتظارشه...

_ میدونی چانیول، من نصف عمرمو تنهایی گذروندم... دوستایی داشتم که دورم باشند اما اونقدر بهم نزدیک نبودن که این خلأ رو پر کنند،... مسخره است اما من عاشق تنهایی بودم... عاشق این بودم که تنهایی توی خونه ی بزرگم پرسه بزنم، کتاب بخونم و قهوه بنوشم... ولی خودمم میدونستم که دارم خودمو گول میزنم و ازین تنهایی متنفرم... دوست داشتم یکی باشه... یکی که صداش خونه خلوتم رو پر کنه و شبا توی بغلم بگیرمش... اما هیچ کس نبود، بازم من بودم و تنهایی... تا اینکه...

به اینجای حرفش که رسید بغضش باعث سکوتش شد، به سختی پسش زد و ادامه داد

_ تا اینکه یه کبوتر کوچولو پیدا کردم... زخماشو بستم و پیش خودم نگهش داشتم... اما وقتی میخواست پرواز کنه و به لونه اش برگرده من اونقدر بهش وابسته شدم که با خودخواهی تمام زندانیش کردم... من... من آرزوی پرواز رو کبوتر کوچولوم گرفتم...






ㅇㅅㅇㅅㅇㅅㅇㅅㅇㅅㅇㅅㅇㅅㅇㅅㅇㅅㅇ

( بچه ها ازین به بعد حواستون باشه راجب گذشته است.... اشتباه نگیرید)

Magical loveWhere stories live. Discover now