💥طلسم 💥

576 136 123
                                    


★دوستان قبل از اینکه شروع کنید به خوندن، لطفا بیاد داشته باشید ری اکشن ها و نظراتتون  رو کامنت کنید و صد البته ووت یادتون نره ولی کامنت برام مهم تره... ووت فقط یه ستاره کوچیک برای بالابردن داستانه اما کامنت هاتونه که بهم انرژی و انگیزه برای نوشتن میده... اکثریت همش میگین عالی بود خسته نباشید، و دیگر سکوت، از همین جا میگم ممنونم  که  داستانم رو  عالی می‌بینید ، ولی چیزی که برای من مهمه، دید یا برداشت شما از داستانه... دوست دارم ری اکشن نشون بدین، تحلیل و انتقاد کنید...میخوام بدونم که آیا احساسات کرکتر ها و روند  داستان رو درک میکنید یا نه... بگذریم... امیدوارم که این چپترو دوست داشته باشید ★


کنار اون تخته سنگی که زیر درخت همیشه بهار  قرار داشت نشست... الان وسط روز بود و بکهیون حس می‌کرد  همه جا تاریکه... چیزی که اطرافش میدید فقط سیاهی بود... 
نگاهشو به درخت بلند  دوخت و زیر لب زمزمه کرد
_ چند هفته دیگه بهار میاد...  بهار قشنگه اما  کوتاهه... دیر میاد و خیلی زود میره...

سرش رو پایین انداخت و به نوشته روی تخته سنگ خیره شد ( یه فرشته اینجا خوابیده)

_ مثل تو...

_ ارباب....

صدای بومیونگ رو  از پشت سرش شنید، چشماشو محکم بست و نفس عمیق کشید تا بغضش رو کنترل کنه،  نصف روز گذشته بود و هیچ خبری از اون دختر نبود، بکهیون تنهایی همه کارهارو انجام داد درحالی که بومیونگ توی اتاقش خوابیده بود،
چه خوشبینانه فکر می‌کرد که بومیونگ خوابیده، غوغایی که شب گذشته تو خونه بپا شده بود مرده روهم زنده می‌کرد چ برسه به یه آدم خوابیده...
درحالی که هنوز به نوشته ی روی تخته سنگ خیره بود  با لحنی که عصبانیت توی صداش موج میزد غرید

_ دیشب کدوم گوری بودی؟

بومیونگ تمام این مدت  مخفی شده بود تا آثار اون ستاره خونی رو از پارکت های کف اتاقش  پاک کنه  و زخم خودشو ببنده، لحن عصبی بکهیون شوکه اش کرد اما تونست یچیزی برای سرهم کردن پیدا کنه...
_ من ترسیده بودم...  جرعت نداشتم بیام بیرون... نمیدونستم شما بهم نیاز دارین وگرنه...

_ بسه...

اشکای دروغینشو پاک کرد و به بکهیون نزدیک تر شد
_ متاسفم...

_ تو چرا متاسفی؟...  مگه تقصیر تو بوده...؟ ‌

به سمتش چرخید و با لحن شکاکی پرسید و همونطور که حدس میزد  استرس به جون اون دختر افتاد ...
تمام این مدت با خودش فکر می‌کرد چرا رفتارهای اخیرش با چانی اینقدر  بد شده بود ، با اینکه شخصیت پسر کوچولوشو میدونست ولی حرفاشو باور نمی کرد و ذهنش  پر از شک و بدبینی  شده بود...  و بدتر از اون شبی که انداخته بودش بیرون رو بیاد نمی‌آورد،  درحالت عادی به هیچ وجه دلش نمی اومد همچین کاری انجام بده،...

Magical loveWhere stories live. Discover now