💥حسادت💥

623 155 181
                                    

نگاهش سرد و بی حس بود میدونست دیگه حرف زدن کافی نیست باید به زور نگهش می‌داشت... حتی اگه چانی ازش متنفر میشد... دوباره روی تخت نشست و چانی رو بغل گرفت

_ گریه نکن گریه هات اذیتم میکنه ... منو ببخش خیلی عصبانی شدم... نباید اونطوری باهات حرف میزدم... منو میبخشی؟!

چانی به سمتش خم شد و سرشو روی سینه اش گذاشت و اجازه داد دستای بکهیون محکم بغلش کنند... بغلش رو دوست داشت بوی آرامش میداد و احساس امنیت می‌کرد... هیچ وقت ازش دلخور نمیشد اما نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره،

_ من ازت چیزی به دل نگرفتم... فقط دیگه اونجوری نگو... حس میکنم خیلی بدجنسم

یه پوزخند تلخ گوشه لبهای بکهیون نشست ولی چانی چیزی ندید دستای بکهیون به سمت بالهاش رفت و نوازشش کرد

_ زخمات داره خوب میشه... شاید تونستی همین فردا بری

_ یه طوری حرف نزن که انگار من خیلی دلم میخواد برم ... اگه یه راهی بود میموندم...

بکهیون به حرفش پوزخند زد  و دستش رو با حرص روی بالهاش کشید

_ یه راهی هست...

با حرص کنار گوش چانیول زمزمه کرد و یکی از پرهای توی مشتش رو محکم کشید...
چانیول از حس سوزش فریاد زد و  نگاه سردرگمش رو به صورت عصبی بکهیون دوخت

_ چی کار میکنی هیون؟...

بکهیون بهش اهمیت نداد و یه پر دیگه رو کند و لکه های خون روی بقیه پرها پاشید، چونه چانیول رو با حرص گرفت و به چشمای اشکیش خیره شد

_ بدون بالهات میتونی راه سرزمینت رو پیدا کنی؟...

_ هیون ؟!

اسمش رو با بغض زمزمه کرد احساس می‌کرد نمیشناستش، اون چشمای سرد و عصبی مال هیون مهربونش  نبود ... انگار تسخیر شده، مثل جن زده ها رفتار می‌کرد...
 
بکهیون یه مشت پر دیگه توی دستش گرفت و باهم کشیدشون... چانیول از شدت درد  به شونه های نحیف هیون چنگ انداخت و سعی کرد ازش فاصله بگیره

_ نکن... خواهش می کنم... درد داره...

اما بکهیون از اون قوی تر بود و با حلقه کردن یکی از دستاش دور کمر چانی  محکم توی بغلش نگهش داشت...

_ اگه تکون نخوری زود تموم میشه...

_ بس کن هیون ... نکن...

بکهیون به داد و بیداد هاش توجه نکرد... فقط میخواست جلوی رفتنش رو بگیره نمیدونست چانی چه درد بزرگی رو داره تحمل میکنه... تاحالا برای نگه داشتنش همه کار کرده بود، هرچی که می‌خواست براش فراهم کرده بود . ولی اون داشت ترکش می‌کرد...  خیلی بی رحمانه به چشماش زل زد و گفت مادرشو بیشتر از هیونش دوست داره...  قلبش هزار تیکه شد، اشکالی نداشت اگه درعوض بالهاشو تیکه تیکه کنه...

Magical loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang