همه چیز اونطور که انتظار داریم پیش نمیره،... گاهی اوقات اتفاق نا خواسته ای رخ میده که همه ی زندگیت رو بهم میریزه،... و برای بیون بکهیون،
بزرگ ترین اختلال زندگیش دیدن دوباره پارک چانیول بود....تقریبا گذشته تلخش درحال فراموشی بود، کم کم اون احساسات قدیمیش رو نابود میکرد، اما وقتی دوباره چانیول رو دید همهی اون حس ها به قلبش برگشتند،
یه زمانی از اشکی کردن چشمای درشت و معصومش لذت میبرد، یه زمانی اگه به پاش می افتاد و التماش میکرد دل بکهیون براش به رحم نمیومد، اما الان،، همین چند لحظه پیش، فقط یا شنیدن صدای بغض کرده و چشمای نمدارش دلش براش ریش شد....
حتما این تاوان اشتباهاتش بود، زندگی اینطوری ازش انتقام میگرفت... پارک چانیول جلوی چشماش نفس میکشید و خاطرات گذشته چانی رو براش زنده میکرد..._چرا اینجا نشستی ارباب...؟
سرش رو بالا گرفت و به صورت پیرزن نگاه کرد،
اخمی مابین ابروهاش شکل گرفت غرید_حالم خوب نیست... تو به کارت برس... برای چانیول دسر موزی درست کن، خیلی دوست داره...
وقتی پیرزن مشغول آشپزی شد از کف آشپزخونه بلند شد... یه در دیگه هم توی آشپزخونه وجود داشت که به یک راهرو تاریک ختم میشد، با تردید به سمت اون در رفت و بازش کرد، انتهای اون راهرو اتاق ابی رنگی وجود داشت ... با قدم های اهسته به سمت اتاق رفت... درش رو باز کرد نگاهی به دکور اتاق انداخت، هیچ چیز تغییر نکرده بود، اما تارهای عنکبوت و گرد و غبار و میشد همه جا دید....
هنوز تموم وسایل سر جاش بودند... بکهیون حتی لباسهاش روهم. نگه داشته بود...
در اتاق رو پشت سرش بست و آستین های گشادش رو بالا کشید، کف دستاشو بهم کوبید و گفت_خب خب خب... وقتشه یه سروسامونی بهت بدم...
توی همه ی اتاق های خونه یه انباری کوچک وجود داشت که وسایل تمیز کاری رو توش میزاشتن ، دستش رو به طرف در انباری گرفت و با خوندن ورد و تکون دادن انگشتاش بازش کرد، جارو و باقی وسایل ها بیرون اومدن و خودشون مشغول تمیز کردن اتاق شدند و بکهیون فقط روی صندلی نشست و تماشا کرد...
بعد از گذشت یک ساعت، اتاق ابی تمیز شد و بکهیون به شاهکارش لبخند میزد... تنها چیزی که باقی مونده بود عوض کردن پرده و ملافه های تخت دونفره گوشه اتاق بود که می سپردش به اجوما و از اتاق آبی خارج شد و درش رو بست....
وقتی به آشپزخونه برگشت چانیول رو پشت میز غذا خوری دید که دولپی دسر موزی مخصوص خودش رو میخورد و متوجه حضور اون نبود...
_حتما خیلی دسر موزی دوست داری؟...
با نیشخند خبیثی گفت که باعث شد چانیول سرش رو بالا بگیره و با لپهای بادکرده و چشمای درشتش بهش خیره بشه...
محتویات لپ هاشو قورت داد و گفت