💥روز بارونی💥

609 172 48
                                    

از پنجره اتاق به بیرون خیره شد، بارون داشت می‌بارید، یه بارون تابستونی ...
دوست داشت همین الان یه چتر برداره و زیر این بارون قدم بزنه ولی نمیتونست چون باید روی درست کردن معجون چانیول تمرکز می‌کرد،
آهی کشید و به سمت کتابش رفت،
همین موقع دریچه با صدای قیژ مانندی باز شد و کله چانیول فقط ازش بیرون اومد...

_ مشکلی پیش اومده؟!...

چانیول با اون چشماش فقط نگاهش کرد برای گفتن حرفش تردید داشت، نمیدونست که درخواستش درسته یانه

_ عام... میشه... میشه با من بیاین، زیر بارون قدم بزنیم...  خودم تنهایی نمیتونم میترسم اون باز پیداش بشه...

بکهیون همونطور که به صورتش خیره بود خندید و چانیول درحالی که با انگشتای دستش بازی می‌کرد ادامه داد

_ آخه حوصله ام خیلی سر رفته....

بکهیون کتابشو بست و از روی صندلی بلند شد، حالا که چانیول میخواست زیر بارون قدم بزنه، باهاش میرفت قدم میزد

_ بریم...

چانیول از شنیدن حرفش خوشحال شد، با ذوق پایین رفت و یه چتر از بین وسایل پیدا کرد...

مدتی بعد اون دونفر توی پیاده روهای نزدیک خونه قدم می‌زدند، چانیول  سعی داشت چترو طوری نگه داره که روی سر بکهیون هم باشه اما بکهیون نمی‌خواست زیر چترباشه... دلش می‌خواست قطره های بارون روی موهاش بریزند،

_ بکهیون شی... بیاین زیر چتر خیس شدین...

_ خوشی قدم زدن زیر بارون به خیس شدنشه... حتی اگه بعدش سرما بخورم می ارزه...

نگاهشو از صورت چانیول گرفت و به ته کوچه خیره شد، یه رستوران سنتی اونجا بود که نودل های خوشمزه ای می‌پخت و توی این هوای بارونی  یه کاسه نودل میچسبد... 

_ میای بریم نودل بخوریم؟

همونطور که به روبروش خیره بود خطاب به چانیول گفت و اون پسر از تصمیم ناگهانیش خوشش اومد و با هیجان جواب داد

_ عااا نودل؟! من  نودل دوست دارم،  بریم...

_ بیا تا اونجا مسابقه بدیم... هرکی باخت حساب میکنه...

بکهیون با ذوق کودکانه ای  گفت و چانیول اولش شوکه شده بود که بکهیون یهو شروع به دویدن  کرد
،
_ یاااا بکهیون شی...

چانیول  از اینکه بکهیون بدون آمادگی یهو ‌شروع به دویدن کرده بود اعتراض کرد و به پاهای خودش تکونی داد، طولی نکشید که با اون لنگای درازش از بکهیون جلو زد  و مردمی که از گوشه و کنار رد می‌شدند و سعی داشتند خودشونو به خونشون برسونن شاهد دونفر بودن که عین بچه ها زیر بارون  مسابقه دو گذاشتند...

چانیول با خوشحالی وارد رستوران شد و چتری که در اثر دویدن،  به پشت جمع شده بود رو آویزون کرد، مابین نفس های نامنظمش خم شد و به بابابزرگ هایی که دور هم جمع بودند و شطرنج بازی میکردن احترام گذاشت...

Magical loveWhere stories live. Discover now