💥انتقام💥

518 121 153
                                    

با تمام زوری که داشت  سعی کرد   خودش رو آزاد کنه اما اون زنجیر ها محکم تر از چیزی بودن که بکهیون فکر می‌کرد....
بکهیون وقتی دید خودش نمیتونه  زنجیر هارو باز کنه بومیونگ رو صدا زد، مطمئن بود اون توی خونه است
اما خبر نداشت اون دختر توی اتاقش نشسته و گوشاشو با دستاش پوشونده تا چیزی نشنوه...

.....

سمت میز کار وسط اتاق رفت و از روش یه تیغه جراحی برداشت، همونطور که به تیغه براقش نگاه می‌کرد میزو دور زد و به پسری که با صورت خونی یگوشه ایستاده بود نزدیک شد،
گوشه لب چانی به خاطر مشتی که خورده بود پاره شد و الان فکش پر از خون  بود...

_  باید قیافه خودت رو ببینی، اون چشمای گنده و زشتت وقتی ترسیدی دیدنی اند.... شاید بهتر باشه برات درشون بیارم تا بتونی ببینیشون ...

بد از تموم شدن حرفش با دیدن لرزش بدن اون پسر سرخوشانه خندید، اما وقتی به سمتش حجوم برد، چانی فورا به سمت میز خزید و زیرش قایم شد، خیلی راحت میتونست به سمت دری که به اتاق خواب میرسه بره  و خودشو به هیون برسونه، اما ترسید در مثل دفعه قبل بسته باشه و دوباره گیر شیطان بیفته...
فقط دریچه ای که به اتاقش می‌رسید راه فرارش بود...
صدای خنده های شیطان توی گوشهاش پیچید

_ فکر کردی اون زیر دستم بهت نمیرسه کوچو...

حرفش ناتموم موند، چون چانی یه دفعه پایه های میز رو گرفت و به سمت شیطان حولش داد و اونو بین قفسه های کتاب و میز گیرانداخت... سریع به سمت دریچه حجوم برد و از پله ها  پایین رفت،
پاش بخاطر لگدی که خورده بود درد میکرد و لنگ میزد، همونطور لنگ زنان به سمت در خروجی اتاق آبی رفت...

_ چاااانیووووول

صدای سرخوشانه شیطان که اسمشو صدا زد لرزه به تنش انداخت،  دستاش روی دستگیره میلرزیدن اما بالاخره بازش کرد و بیروت پرید، درو پشت سرش محکم بست، اما هیچی اونجا نبود که باهاش جلوی باز شدن دوباره اشو بگیره و فقط تونست توی اون راهروی طولانی تا آشپزخونه با پای زخمیش بدوعه...
صدای باز شدن در اتاق آبی رو شنید و دنباله اش صدای خنده های شیطان

_ چانی... بیا اینجا پسر خوب... نمیتونی وسط بازی جر بزنی و فرار کنی...

اشکاش فقط داشتند جلوی دیدش رو می‌گرفتند، با آستینش پاکشون کرد و  از آشپزخونه بیرون رفت، با اینکه پاش درد بدی داشت اما فاصله آشپزخونه تا در خروجی خونه رو دوید،...
هیون بهش گفته بود میاد دنبالش، گفته بود هرجا بره پیداش میکنه، پس الان فقط باید فرار می‌کرد ...
دستشو روی دستگیره گذاشت اما همین که اومد بازش کنه گردنش از پشت توسط یه دست زمخت گرفته شد و ناخن های تیزش پوست گلوش  رو شکاف داد...
پسر بیچاره برای داد زدن نفس کم آورده بود و فقط مثل ماهی که از آب بیرون میپره ، لبهاشو تکون میداد
. انگشتای بزرگ شیطان کل گردنش   رو کاور کرده بود و با بی رحمی تمام بهش فشار می‌آورد ...

Magical loveWhere stories live. Discover now