_ چقدر از حرفامون رو شنیدی؟
کیونگسو طوری پرسید که انگار چانیول کار اشتباهی انجام داده و چانیول واقعا حس کرد کار اشتباهی انجام داده که فالگوش ایستاده سرش رو پایین انداخت و با لحن شرمنده ای جواب داد
_ ببخشید... میخواستم برم اتاقم و این راه سریع تر بود، خیلی اتفاقی حرفاتون رو شنیدم... خب شما راجب من حرف می زدین و کنجکاو شدم...
_ گفتم چقدر از حرفامون رو شنیدی؟....
کیونگسو دوباره تکرار کرد، چانیول سرش رو بالا گرفت و به چشمای مضطرب بکهیون نگاه کرد... حالا میفهمید اون نگاه های خیره بکهیون چه معنی داشت... اون دوتا جزعی از گذشته هم بودن...
_ تقریبا همش رو شنیدم... میخوام بدونم... زندگی قبلیم چطوری بوده...
_ نه... این خلاف مقرراته... هرگز نباید چیزی راجب گذشته بفهمی... هرگز...
کلمه هرگز رو طوری گفت که تاکید کنه هیچ وقت نباید بفهمه ولی چیزی که بکهیون گفت کاملا متفاوت بود
_ اشکالی نداره کیونگسو.... اون باید بدونه....
لبخند غمگینی به چهره عصبی دوستش زد و کیونگسو رو عصبی تر کرد باورش نمیشد بکهیون احمق میخواست همه چیز رو با دستای خودش نابود کنه... بعد از شنیدن حرفاش مطمعن بود که چانیول لحظه ای اینجا نمیمونه...
_ ولی نه الان...
بکهیون لبخند خسته ای زد و ادامه داد
_ قبل از خوردن معجونت همه چیز رو بهت میگم...
از جلوی راهش کنار رفت
_ میتونی بری اتاقت... به اجوما میگم برات یچیزی بیاره که بخوری....
چانیول به حرفش گوش داد و به سمت دری که به اتاقش میرسید رفت، وقتی بکهیون از رفتنش مطمئن شد نفس آسودگی کشید و خطاب به کیونگسو عصبانی گفت
_ ممنون که رسوندیش... خیلی نگرانش بودم...
_ من نگران توام احمق... بهت گفتم میتونی دوباره داشته باشیش اما تو میخوای با گذشته همه چیز رو نابود کنی... فکر کردی پیشت میمونه؟ اون دیگه چانی احمقی که دوستت داشت نیست... الان همه چیز فرق کرده بک... اون یه شخصیت جدید داره... سعی نکن همه چیز رو خراب کنی....
_ اینارو ولش کن راجب اون روحی که اذیتش میکنه بگو.... میتونی بگیریش ؟
فورا بحث رو عوض کرد و کیونگسو یه لعنتی نثارش کرد و جواب داد
_ سخته... خیلی زرنگه، بیست سال از دستم فرار کرده، نمیدونم چطوری گیرش بندازم.... مگه اینکه یه طعمه براش بزارم....
جمله آخرش مرموز بود و اخم های بکهیون رو درهم کشید
_ حتی فکرش هم نکن... چانیول از اون میترسه... دلم نمیخواد دوباره قیافه یخ زده اش رو ببینم... یه راه دیگه پیدا کن...