با قدمهای سریع به سمت خونه شهردار رفت و محکم درو کوبید، اگه چانی با آزاد کردن اون دختره دردسر ساز میبخشیدش، باید به هرقیمتی این کار رو انجام میداد...
مدتی بعد یه نگهبان اومد دم در خونه_ کی هستی؟....
بکهیون بدون هیچ حرفی چوب دستیشو بیرون کشید و یه ورد فلج کننده خوند و نگهبان بی حرکت شد...
بعد از کلی گشتن اتاق شهردارو پیدا کرد، داشت به زور لباسهای دختر بیچاره رو درمیآورد و با پیدا شدن یهویی بکهیون شوکه شدتُ.. تو اینجا..
_ بزار دختره بره...
_ گم شو بیرو...
هنوز حرفش تموم نشده بود که بکهیون چوب دستیشو طرفش گرفت و باعث فلج شدنش شد.
نگاه بیحالی به قیافه اخموی دختر انداخت و گفت_ پاشو بریم...
اما دختر تکون نخورد، بکهیون کلافه چشاشو چرخوند و ادامه داد
_ قرار نیست اذیتت کنم پس بلند شو تا پشیمون نشدم...
دختر با تردید از روی تخت پایین اومد و پشت سر بکهیون از اتاق بیرون رفت... با تردید نگاهی به دور و اطراف انداخت و وقتی دید همه مثل مجسمه خشک شدند تعجب نمیدونست این کسی که بهش کمک کرده کیه و چه قدرتی داره ، اما ازش ممنون بود...
......
وقتی به خونه رسید متوجه چانی شد که جلوی در بیهوش افتاده بود، به سمتش رفت و وقتی دید با صدا زدن بیدار نمیشه خم شد و زیر پاهاشو گرفت و ازروی زمین بلندش کرد، نگاهی به دختر که اون گوشه ایستاده بود و با تعجب نگاهش میکرد انداخت و کلید رو به سمتش گرفت و گفت...
_ میشه درو باز کنی...
دختره اول متعجب نگاهش کرد و بعد یهو انگار که از شوک خارج شده باشه به سمتش رفت و کلید رو ازش گرفت و درو باز کرد...
بکهیون اول داخل رفت و چانی رو به سمت اتاقش برد و روی تختش گذاشتش، خون و اشک روی صورتش خشک شده بودند و قرمزی گونه اش صورتشو داغون تر نشون میداد..._ یعنی اینقدر محکم زدم ؟...
گونه کبود شده چانی رو لمس کرد و از لای در نیمه باز خطاب به دختری که با کنجکاوی توی سالن سرک میکشید گفت
_ هی تو... ببین میتونی یه ظرف آب و دستمال تمیز از تو آشپزخونه بیاری...
جمله اش حالت دستوری داشت و دختر دست از نگاه کردن به خونه کشید و فورا به سمت آشپزخونه رفت و مدتی بعد با یه ظرف آب و چندتا حوله تمیز که از توی کابینت پیدا کرده بود برگشت...
اونارو روی میز کنار تخت گذاشت و از تخت فاصله گرفت، کنار در ایستاد و از اونجا به چهره کبود چانیول خیره شد، یادش میاد آخرین بار که دیدش کبود نبود و فقط از دماغش خون میومد...