یک فرصت دوباره

567 126 52
                                    

  صورتش رو با حوله خشک کرد و برگشت توی سالن اما خبری از چانیول، روی مبل و جلوی تلویزیون نبود...
قلب بکهیون از حرکت ایستاد... نفسش بند اومد و گیج به دورو اطرافش خیره شد...

نمیدونست باید چی کار کنه... معلوم نبود اون بچه این موقع شب کجا رفته... به سختی لباشو باز کرد و فریاد کشید

_ چااان...

میخواست به سمت در بره که صدای ضعیفی از توی آشپزخونه به گوشش خورد

_ ... من اینجام... .

بکهیون مثل دیونه ها به سمت آشپزخانه رفت و هیکل مچاله و درمونده چانیول رو جلوی کابینت ها پیدا کرد...
بکهیون ترسیده بود، فکر می‌کرد خدای نکرده سرو کله اون روح پیدا شده...
چشماشو روی هم داد و نفس عمیق کشید
جلو تر رفت و روی زمین، جلوی چانیول نشست...
اون بیبی کیوت توی خودش جمع شده بود و مضطرب با انگشتاش بازی می‌کرد...
به خاطر مشروب گونه هاش قرمز شده بودن ولی بکهیون نمیدونست آویزون شدن لبای درشتش به خاطر چیه...

دستشو روی گونه گر گرفته پسرک گذاشت و با مهربونی پرسید

_ چرا اینجا نشستی؟ ...

چانیول با اخمای گره خورده دست هیون رو پس زد، هنوز از اثر مشروب کله اش داغ بود و نمیدونست چی میگفت...

_ تو منو پس زدی... چرا اینکارو کردی؟.... شاید... شاید...

برای ادامه حرفش تردید داشت... نگاهشو از بکهیون گرفت و به دستای خودش دوخت و ادامه داد ...

_ شاید واقعا من با چانی  فرق دارم ... تو عاشق گذشته منی ... نه خود من... من نمیتونم چانی باشم... نمیتونم جای اونو بگیرم... .

_ معلومه که نمیتونی...

با این حرف بکهیون، سرش رو فورا بالا گرفت و به صورت ریلکسش خیره شد... مردمک های چانیول میلرزیدند... اما نمیدونست چرا قلبش از جمله بعدی بکهیون درد گرفته...

_ درسته... من عاشق اون پسربچه شیطون و تخس گذشته ها بودم ...  صدبار گفتم  تو با گذشته ات فرق داری... پس نمیتونی جای اونو بگیری... لطفا دیگه اون کارو نکن،... منو نبوس... بزار دوست بمونیم... باشه ؟... .

چانیول سرش رو زیر انداخت و لباش رو بهم فشار داد... از خداش بود که بکهیون به چشم یه دوست ببینتش، ولی بازم نمیدونست چرا قلبش سنگین شده ...

بکهیون متوجه حال درمونده اون بچه بود، دستشو روی بازوش گذاشت و ادامه داد

_ بلند شو... باید دوش بگیری... حالتو بهتر میکنه...

چانیول بی حال از کف زمین بلند شد و همراه بکهیون به سمت حموم رفت...
بکهیون شیر ابو چک کرد  زیاد سرد نباشه که چان سرما بخوره...
درمقابل نگاه خیره و کلافه چانیول بیرون رفت و پشت چهار چوب در ایستاد...

Magical loveWhere stories live. Discover now