💥ارواح خبیثه 💥

660 191 78
                                    


بدن خسته اش رو به داخل اتاق کشید و کشو قوسی به‌ خودش داد،
با دیدن کسی که روی مبلش نشسته بود، خمیازه اش رو قطع کرد و با خشم به کیونگسو خیره شد،

_یااا مگه من بهت نگفتم دیگه اطرافم پیدات نشه، ولی تو الان روی مبل مورد علاقه من نشستی، پاتو انداختی روی اون پات و با چشمای باقالی مانندت نگام میکنی...

کیونگسو به قیافه خشمناک بکهیون که بیشتر شبیه یه توله سگ درحال هاپ هاپ کردن  بود، خیره شد و لبهای درشتش کش اومدن و بهش خندید
صدای بکهیون بلند تر از قبل شد و دست به کمر جلوش ایستاد و داد زد

_نخند دیک فیس...

کیونگسو لبهاشو بهم فشرد تا نخنده، دلش میخواست خندش رو جمع کنه اما قیافه بکهیون واقعا براش خنده داد بود و یه خنده کوچیک از بین لبهاش فرار کرد و تبدیل به یک قهقهه شد....

_عجب جونوری هستی ها... یااااا صذاتو ببر و بهم بگو چرا پارک چانیول رو فرستادی اینجا... ؟

کیونگسو سعی کرد به خودش مسلط بشه، سرفه ای کرد و کمی توی جاش جا به جا شد، به تخت بکهیون اشاره کرد و گفت

_چرا نمیشینی  تا درموردش حرف بزنیم....

بکهیون درحالی که با چشمایی به خون نشسته، چپ چپ نگاهش میکرد به سمت تخت رفت و روش نشست و کیونگسو به پشتی مبل تکیه داد و با یه قیافه خونسرد به بکهیون خیره شد

_ خوشم نمیاد یه ادم زنده منو ببینه...

بکهیون به حرفش پوزخند زد
_باور کنم؟... تو اونو فرستادی که منو عذاب بده...

فرشته مرگ سرش رو به نشانه منفی به دو طرف تکون داد

_این یه عذاب نیست بکهیون... یه فرصت دوباره است...

کیونگسو میتونست برق توی چشمای بکهیون رو ببینه و خب بکهیون از خداش بود که فرصت بودن کنار  اون پسرو داشته باشه، اما به خودش و  وجدانش قول داده بود به هیچ قیمتی سمتش نره... دلش میخواست چانیول اینبار زندگی کنه.... چشماشو بست و سرش رو پایین انداخت، سعی کرد احساس درونش رو نابود کنه...

_نمی خوامش.... اگه چانیول رو به این منظور فرستادی پیشم قبول نمیکنم، فردا صبح میفرستمش بره....

ولی کیونگسو خوب دوستش رو میشناخت و  بهش  خندید
_  منو احمق فرض نکن بکهیون... تو هنوزم اونو میخوای...  این فرصت رو بپذیر... ولی....

سکوت کیونگسو باعث شد سرش رو بالا بگیره، منتظر به صورتش خیره شد
_ولی چی؟...

_حق نداری مثل قبل باهاش رفتار کنی.... اگه اون دلش بخواد بره نباید جلوشو بگیری....

_تو که منو میشناسی... اگه بهش عادت کنم دیگه نمیتونم دست از سرش بردارم... بهتره همین الان بره،....

Magical loveWhere stories live. Discover now