بدن خسته اش رو به داخل اتاق کشید و کشو قوسی به خودش داد،
با دیدن کسی که روی مبلش نشسته بود، خمیازه اش رو قطع کرد و با خشم به کیونگسو خیره شد،_یااا مگه من بهت نگفتم دیگه اطرافم پیدات نشه، ولی تو الان روی مبل مورد علاقه من نشستی، پاتو انداختی روی اون پات و با چشمای باقالی مانندت نگام میکنی...
کیونگسو به قیافه خشمناک بکهیون که بیشتر شبیه یه توله سگ درحال هاپ هاپ کردن بود، خیره شد و لبهای درشتش کش اومدن و بهش خندید
صدای بکهیون بلند تر از قبل شد و دست به کمر جلوش ایستاد و داد زد_نخند دیک فیس...
کیونگسو لبهاشو بهم فشرد تا نخنده، دلش میخواست خندش رو جمع کنه اما قیافه بکهیون واقعا براش خنده داد بود و یه خنده کوچیک از بین لبهاش فرار کرد و تبدیل به یک قهقهه شد....
_عجب جونوری هستی ها... یااااا صذاتو ببر و بهم بگو چرا پارک چانیول رو فرستادی اینجا... ؟
کیونگسو سعی کرد به خودش مسلط بشه، سرفه ای کرد و کمی توی جاش جا به جا شد، به تخت بکهیون اشاره کرد و گفت
_چرا نمیشینی تا درموردش حرف بزنیم....
بکهیون درحالی که با چشمایی به خون نشسته، چپ چپ نگاهش میکرد به سمت تخت رفت و روش نشست و کیونگسو به پشتی مبل تکیه داد و با یه قیافه خونسرد به بکهیون خیره شد
_ خوشم نمیاد یه ادم زنده منو ببینه...
بکهیون به حرفش پوزخند زد
_باور کنم؟... تو اونو فرستادی که منو عذاب بده...فرشته مرگ سرش رو به نشانه منفی به دو طرف تکون داد
_این یه عذاب نیست بکهیون... یه فرصت دوباره است...
کیونگسو میتونست برق توی چشمای بکهیون رو ببینه و خب بکهیون از خداش بود که فرصت بودن کنار اون پسرو داشته باشه، اما به خودش و وجدانش قول داده بود به هیچ قیمتی سمتش نره... دلش میخواست چانیول اینبار زندگی کنه.... چشماشو بست و سرش رو پایین انداخت، سعی کرد احساس درونش رو نابود کنه...
_نمی خوامش.... اگه چانیول رو به این منظور فرستادی پیشم قبول نمیکنم، فردا صبح میفرستمش بره....
ولی کیونگسو خوب دوستش رو میشناخت و بهش خندید
_ منو احمق فرض نکن بکهیون... تو هنوزم اونو میخوای... این فرصت رو بپذیر... ولی....سکوت کیونگسو باعث شد سرش رو بالا بگیره، منتظر به صورتش خیره شد
_ولی چی؟..._حق نداری مثل قبل باهاش رفتار کنی.... اگه اون دلش بخواد بره نباید جلوشو بگیری....
_تو که منو میشناسی... اگه بهش عادت کنم دیگه نمیتونم دست از سرش بردارم... بهتره همین الان بره،....